#دختر_آبشار_پارت_48
من:- ولش کن داری باهاش چیکار میکنی نامرد ؟
ارسام:- بماند فعلا
بوق بوق بوق
اینطوری نمیشه خودم پیدات میکنم
دانای کل
به چهره ان دو نگاه میکند ؛ پوزخندی بر روی لبش شکل میگیرد ! با خود میگوید
( هه چه راحت خوابیدن ! ولی خبر ندارن که چه بلایی قراره سرشون بیاد )
نگاهش را از روی ان دو میگیرد و به صدف در دستش خیره میشود
اه چقدر دلش دلتنگ بود
دلتنگ ان اغوش
دلتنگ ان چهره دوست داشتنی
به این فکر میکند که چه شد ؟ چه شد که کارش به اینجا کشیده شد ؟
با خود میگوید( من برای گرفتن انتقام تو هر کاری میکنم ! هر کاری...)
نگاهی غم بار به ان فرد می اندازد دلش نمی اید ولی وقتی به دلیلش مینگرد
دلش نمیتواند جلوی اورا بگیرد تنها مغزش است که حکم فرمایی میکند
المیرا
romangram.com | @romangram_com