#دو_نقطه_متقابل_پارت_139

امید _بهت می گم چی شده ؟!
_خوردم ز ز زمین ...
امید _ یا خدااا ! الان دارم میام ... صبر کن ... الآن میام ... نگین صدامو میشنوی ...
دیگه کم کم نفسام به شماره افتاده بود ... دنیا داشت دور سرم می چرخید و دردی که داشتم شدید تر می شد ...
امید _نــگـــیـــن !!! چشاتو نبند لعنتی ..
و دیگه چیزی نفهمیدم .....
با فشاری که به دستم وارد می شد به خودم اومدم ... آروم چشمامو باز کردم ...
امید کنارم نشسته بود و دست چپمو تو دستاش می فشرد و سرش رو هم به اون تکیه داد بود ...
تکونی به دستم دادم که امید سرشو بالا آورد ... چشماشو که دیدم ترس برم داشت ... اون جنگل چشماش تو جهنم
گریه اش چی کار می کرد آخه !؟ ... رنگش پریده بود و رنگ گندمگونش به سفیدی گراییده بود ... لب هاش خشک
خشک بود و ... صورتش خیس اشک ...
به زور گفتم : امید این جا کجاس ؟!
امید نفس عمیقی کشید و یه کلمه گفت :
_بیمارستان .
با شنیدن این کلمه کل ماجرای تلخم برام تداعی شد ... با ترس دستم که آزاد بود و سرم بهش وصل بود رو از روی پتو
روی شکمم کشیدم ... با نبود برآمدگی تازه یادم افتاد که چه بلایی به سرم اومده بود ...
انقدر شوکه شده بودم که فقط سرمو گرفتم بالا و داد زدم ... اشک هام روی صورتم می ریخت و انقدر بلند داد می زدم
که احساس می کردم الانه که سرم منفجر شه ... یه لحظه نفسم بند اومد ... صدام قطع شد و شروع به نفس زدن کردم
که پرستار رو دیدم ... داشت آمپولش رو از سرمم خارج می کرد ... انقدر دیوونه بودم که اون طوری داد می زدم !؟ ...
انقدر که بهم بی حسی تزریق کنن ؟!
به امید نگاه می کردم که چشماش بین منو سرمم در حال گردش بود ... اونم نفس نفس می زد ... با ناله گفتم :
_بچه ام کوش ؟! ... ( دوباره به هق هق افتادم : امید بچه ام کوش !؟

romangram.com | @romangram_com