#دو_نقطه_متقابل_پارت_135

نمی گفتی از همین چیزاش خوشت میاد ، پس چی شد !؟
از آشپزخونه بیرون اومدم و با سنگینی بسیار به سمت اتاق رفتم . بی صدا وارد شدم که روی تخت افتاده بود و
کرواتش هم شل بود و پیراهنش باز بود .... تنها وقتی که امید رو این طوری دیده بودم شب عروسیمون بود که معلوم
بود اعصاب مصاب نداره ....
کنارش رو تخت نشستم و آروم کرواتشو باز کردم و از دور گردنش برداشتم ... دستی به موهاش کشیدم تا صاف شن
که بدون این که چشماش رو باز کنه گفت :
_نگین حوصله ندارم ... نکن ...
خنده ای کردم و کرم درونم فعال شد . گفتم :
_گفته بودی رو موهات حساسی ، آره ؟!
و دوباره دستمو تو موهاش فرو کردم که چشماش رو باز کرد و با عصبانیت خیره شد به من ... خیلی بهم برخورد ...
پررو ، حالا بیا و خوبی کن ؛ اخم کردم و سریع پاشدم و از اتاق زدم بیرون ...
داشتم شامم رو تنهایی کوفت می کردم که در اتاق باز شد . سه ساعت بود خوابیده بود و من همش منتظر بودم که
بیاد ... باهاش هم قهر بودم و صداش نمی زدم ...
باناراحتی که غذا می خوردم کوفتم می شد و برای همینم بد تر از همیشه که عصبانی بودم ، اخم هام تو بغل هم بودن
...
وارد آشپزخونه شد و آبی به صورتش زد و مقابل من نشست ... هیچ حرفی نمی زدیم که خیره شد به من و سنگینی
نگاهش ول کن نبود ... من که اعصابم بدتر شیشه شکسته هاش بیشتر می شد با همون پررویی که تو وجودم بود
خیره شدم بهش ...
بعد از مکثی که به هم خیره شده بودیم ، پوز خندی زد و آروم گفت :
_علیک السلام .
سری تکون دادم و گفتم :
_این همه شما سلام نمی دی ، یه بارم ما !

romangram.com | @romangram_com