#دو_نقطه_متقابل_پارت_134

که امید با خنده خداحافظی کرد و رفت ...
نشسته بودم و مجله ی تو دستمو بی حوصله ورق می زدم ...
با صدای تلفن به سمتش کشیده شدم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم ...
_بله ؟!
_سلام دخترم !
_سلام بابایی ؛ خوبین ؟!
بابا _ مرسی گلم ، نگین جان من کار دارم باید برم ، فقط یه چیزی امروز امید با یکی از بچه های شرکت دعوا کرده
الآن هم فرستادمش بیاد خونه ، اومد یکم نازشو بکشی حله !!! فقط میشناسیش که اعصاب نداشته باشه ، چه طوریه ؟!
از راه حلی که بابام پیشنهاد داده بود به خنده افتادم و گفتم :
_بله ، چشم نازشم می کشم ...
و بعد بابا خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشتم .
خنده دار بود ... بابا راست می گفت ، امید هر وقت عصبانی بود به هر حرفی که می زدی گیر میداد و از هیچی کوه می
ساخت .... عاشق همین چیزاش بودم ...
در قابلمه رو گذاشتم که در ورودی با شدت بسته شد و بعد از چند ثانیه امید از مقابل آشپزخونه گذشت و به سمت
راهرو اتاق ها رفت ... کیفشو تو دستش بازی می داد و کتش رو از انگشتش آویزون کرده بود و انداخته بود پشتش .....
با مهربونی گفتم :
_علیک السلام آقا امید ! شما چطوری؟! ما هم خوبیم از احوال پرسی شما !
ایستاد ... بعد از مکث طولانی برگشت و زل زد به چشمم و گفت :
_سلام
هیچ حالتی جز بی حوصلگی تو صورتش نبود و این عصبانیم می کرد ... عصبانی برای این که چرا عصبانیت سرکارش
رو برای من میاره ؟!
همون طوری بهش خیره بودم که برگشت و رفت داخل اتاق ... اعصابم خورد شد بد جور اما پیش خودم گفتم : مگه

romangram.com | @romangram_com