#دو_نقطه_متقابل_پارت_132
دستاتو ... حلقه کن ... بنداز دور گردنم
تا ببینی که چه حالی داره گرمای تنم
قلب من ... واسه تو ... می زنه گروپ گروپ
خودتو جدا نکن از این حرارت تنم
آروم سرم رو روی بالش گذاشتم ... شب خوبی بود ... خیلی خوش گذشت ...
به امید که کنارم خوابیده بود ، نگاه کردم ... عاشقش بودم ... به یاد لجاجت هامو افتادم و لبخندی زدم ... چقدر باهاش
جنگیده بودم ... کاش از همون اول باهاش خوب بودم تا زندگی به هردومون زهر نشه ... واقعی بود که می گفتن : از
محبت است که خار ها گل می شن ... من همیشه می گفتم که امید سنگه و خار نیست ؛ سنگ که گل نمیشه اما فکر
نمی کرد که .........
وقتی به یاد کار هام میوفتادم تا حرص امید رو دربیارم بی اختیار آروم خندیدم ... یهو حس کردم دست امید رفت لای
موهام ، نفس عمیقی کشید و خوابالود گفت :
_چیه خانمی ؟! ... به چی می خندی ؟!
با خنده گفتم : به گذشته ...
امید هم خنده ای کرد و با شیطنت گفت : حالا کدوم قسمتش ؟!
_مثــــلا ... آها ، اون روزی که تو در دستشویی رو کنده بودی یا وقتی که دیدی نقشت خراب شده ... یا این که دیر
رسیدی به جلست و یـــــا اون شبی که بابااینا نذاشته بودن بری کنفرانس ...
همون موقع بود که امید بلند زد زیر خنده ... و گفت :
_چه بلا هایی که تو سر من نیاوردی !!! ... دیگه آخرا می خواستم از دستت خودکشی کنم ...
_خب اون موقع گلی مثل منو از دست می دادی ...
امید _بله ... بر منکرش لعنت ....
می خواستم ادامه بدم که یهویی : آآآآآآآآآآـــــــــــــــ ـی
امید پرید و چراغ خواب رو روشن کرد و گفت :
romangram.com | @romangram_com