#دلتنگ_پارت_76
رفتم و روی یه مبل تک نفره نشستم و اونم بعد از کمی جمع و جور کردن خونه اومد کنارم نشست
مسعود_نهار سفارش بدیم یا درست کنم؟
من_انقدر گرسنمونه که آشپزی وقت نمیشه..بلندشو زنگ بزن دو پرس چلوکباب سفارش بده بیارن
همونطور که با گوشیش شماره میگرفت گفت_چرا دوپرس؟چهار تا میگیرم میزنیم تو رگ
خندیدمو سرمو به پشتی مبل تکیه دادم..حدود ربع ساعت بعد غذاها رسیدن..اصرارکردم که من حساب کنم اما مسعود زیر بار نرفت
روی میز نهار خوری کوچیکش نشسته بودیم و درحال غذا خوردن بودیم که سربحث رو بازکردم_خب مسعود آقا یادمه چند مدت پیش میگفتی عاشق یه نفری.از اون برام بگو
قاشق غذاش رو گذاشت توی بشقاب و بعد از نوشیدن چند قلوپ دوغ،چشم تو چشمم گفت_اون یه چیز کوچیک بود.دیگه فراموشش کردم
من_عجیبه..والا کم دختری چشمتو میگیره گفتم شاید این یکی جدی باشه
نیشخندی زد و گفت_به دخترای امروزی اعتباری نیست.همین مینا
ابروهام بالا رفتن..
منتظر بهش چشم دوختم که بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد_مطمئنم اون دختری نیست که تو میخوای.همیشه میگفتی زن چادری میخوای
خندیدمو گفتم_الان دیگه منصرف شدم.آخه چادری چیش به من؟!
خندید وگفت_آره بابا
من_ولی اینو خوب اومدی.مینا زن زندگی واسه من نیست ولی نمیدونم چرا هنوز که هنوزه باهاشم و حتی اجازه میدم با من زندگی کنه
نفس عمیقی کشید و حرفی نزد.منم توی سکوت به غذا خوردنم ادامه دادم
بعد از خوردن غذا مسعود رفت تا چایی دم کنه.روی مبل چند نفره دراز کشیدم و سعی کردم یکم بخوابم که با صدای زنگ گوشیم هشیار شدم
مینا بود.جواب دادم
من_بله
مینا_سلام عزیزم.خوبی؟
من_خوبم.چیزی شده؟
romangram.com | @romangram_com