#دلتنگ_پارت_62


چون خونه کنار دریا بود،فاصله خیابون اصلی و مغازه ها یکم از اینجا دور بود

نزدیک کتاب فروشی بودم که متوجه همون پسره مسعود شدم..چشمش بهم افتاد..نمیدونم چرا اما احساس میکردم توی چشم هاش یه راز بزرگی نهفته هست..این راز منو میکشوند سمت کنجکاوی

چشم ازش گرفتم و وارد مغازه شدم..پس خونشون اینجاست..مسعود..دوست دارم بفهمم اون راز چیه..اما نه خاطره شاید تو اشتباه میکنی..آره شاید..من این حس کنجکاوی که نشون میده یه چیزی توی دلش هست رو از نگاه کردنش به من و یا حتی اطرافیانش دستگیرم شد..اما شاید اشتباه من باشه نمیشه که با دیدار چندمین بار من بخوام قضاوت کنم اهمیت ندادم و خریدمو انجام دادم

(از زبان شهاب)

رسیدم دم در خونه ی مسعود..سوار ماشین شد

مسعود_کجا هستن این پسرا؟

نیم نگاهی بهش انداختم..من برام مهم نبودن این دعواها اما به نظرم مسعود از من بیخیال تر بود..بااون هیکل درشت ومحکمی که داشت میتونست اونارو مهمون مرگ کنه

من_نمیدونم..فکرکنم پاتوقشون پارک باشه..میریم اونجا پیداشون کنیم..تواین هوا کسی هم اونجا نمیاد راحت ترتیبشونو میدیم

سری تکون داد و حرفی نزد..

یکم بعد رسیدیم پارک..ماشینو کنار خیابان پارک کردم و باهم وارد پارک شدیم..گشتیم ولی اثری ازشون نبود

مسعود_پس کجا هستن اینا

دستامو مشت کردمو گفتم_بازیشون گرفته..مطمئنم اینجا هستن..همین نزدیکی..ولی بازیشون میاد

مسعود_از کجا انقدر مطمئنی؟

من_چون میدونستن من میام.. اگر اینجا نیستن پس حتما آدرس میدادن

مسعود_راست میگی

بی خیال حرکت کردیم سمت ماشین..همین که خواستیم سوار شیم متوجه خراش بزرگی روی قسمت کاپوت ماشین شدم..آرم لبخند کشیده بودن

مسعود_پس همین جا بودن

و بلند داد زد_اگر جرات داری بیا اینجا بچه تا بیینیم کی زرنگ تره

با مشت کوبیدم روی شکلک کشیده شده

زیر لب زمزمه کردم_بازی قشنگی داره شروع میشه

romangram.com | @romangram_com