#دلتنگ_پارت_51


خاله_نه گلم..داریم میایم..مامانت داره آماده میشه

خدامیدونه چقدر خوشحال شدم..لبخندی زدم و بعد از تشکر از خاله تماس رو قطع کردم

مهدیس_چی شد

خندیدم وگفتم_میاد

اوناهم خوشحال شدن..کم کم مهمان ها هم رسیدن..ولی همچنان مینا منتظر اومدن شهاب بود..اونم کلافه شده بود..اومد سمتمون و روبه شادی گفت_شادی من میرم بیرون..شهاب پرسید بگو نمیدونی

ورفت و سوار ماشین شد..ماشین رو همین که میخواست از در خارج کنه در باز شد و ماشین فراری مشکی شهاب روبه روی ماشین پرادوی سفید مینا قرار گرفت

مینا ماشین رو برد عقب وپارک کرد..شهاب هم اومد و کنارش پارک کرد.هردو از ماشین پیاده شدند..مینا شروع کرد به غرغر کردن..ما نمیشنیدیم صداشون رو ولی از شدت کنجکاوی درحال تماشا بودیم

شهاب دست مینارو گرفت و رفتن سمت عمارت..فاطمه داشت شربت تعارف میکرد..روبه روی ما قرار گرفت و هرکدوم یکی برداشتیم..داشتم شربتم رو مزه میکردم وهمین که سرم رو بالا گرفتم متوجه شدم خاله و مامان و دایی حسین و برادرش وارد شدند..بلند شدم و با دو رفتم سمتشون..بچها هم اومدن

باخاله و دایی و برادرْ شوهرِ خاله سلام کردم و مامان رو در آغوش کشیدم

من_تولدت مبارک مامان عزیزم

مامان منو بیشتر توی آغوشش فشرد و زمزمه کرد_مرسی دختر عزیزکم..خوشحال شدم بابت این مراسم..ولی عزیزم چرا مزاحم بقیه شدی

ازش جدا شدم وگفتم_تو خوشحال باش دیگه بقیش مهم نیست

لبخندی زد..بچها هم رفتن و یکی یکی سلام کردن..به تیپش نگاه کردم..یه

لباس بلند که استین هاش هم بلند بود پوشیده بود به رنگ سورمه ای..دقیقا مثل من..یه کت از جنس ساتن هم روش لباس قرار میگرفت..به صورتش دقیق شدم..آرایشی نداشت به جز رژ صورتی مات..موهاش رو هم پشتش جمع کرده بود..ولی هنوز همونطور زیباییش چشم گیر بود..

رفتیم دور یه میز نشستیم..شهاب و مینا هم نشسته بودن و دستشون توی دست هم بود..شهاب به صندلی لم داده بود و مینا خم شده بود نزدیکش و داشت واسش چیزی تعریف میکرد..خاله و مامان سرگرم بودن..دختراهم سرشون توی گوشی بود..پروانه هم اومد سلام کرد و برگشت پیش حسام..کم کم کل مهمان ها رسیدند..فاطمه بیچاره همش درحال تعارف کردن بود و شوهرش هم گوشه ای ایستاده بود و مهمان هارو به داخل دعوت میکرد

من_وای حوصلم سررفت

خاله_خب بلندشو برقص

من_همه بعد باهم میرقصیم..من فعلابرم ژله ها رو بیارم کمک فاطمه کنم.خسته شد از بس کار کرد

بلندشدم و حرکت کردم سمت عمارت..فاطمه همه ی وسایل پذیرایی رو روی میزی چیده بود اما چون ژله ها هنوز کامل نبسته بودن،نگذاشته بود..دیگه باید الان آماده شده باشه

وارد سالن شدم..اوه چقدر تاریک..چراغ هارو خاموش کرده بودن..آروم آروم رفتم داخل آشپزخونه و چراغ رو روشن کردم..چون سالن بزرگ بود و نمیدونستم پریز برق کجاست نرفتم پیداش کنم..ظرف ژله هارو از یخچال بیرون آوردم..پنج تا قالب ژله به طعم های(تمشک،توت فرنگی،انار،موز،سیب)بود..همشون رو قطعه قطعه کردم و داخل ظرف شیشه ای بزرگی ریختم..یکم هم شربت پرتقال درست کردم و ریختم روشون..زیباشده بود..دلم کشید یکیشو بخورم..به قول مامان ناخونک بزنم..با چنگال یکیش رو برداشتم و گذاشتم توی دهنم..چراغ رو خاموش کردم از آشپزخانه خارج شدم..باز هم شمرده شمرده به سمت حیاط گام برمیداشتم..همین که نزدیک در شدم،در به شدت باز شدو شهاب وارد شد..چون فاصلم با در کم بود تمام ظرف ژله روی شهاب خالی شد و بعد از اون صدای شکستن شیشه بلندشد..اونقدر صدای گوش خراشی داشت که دستمو گرفتم رو گوشم و چشم هامو روی هم فشردم..وقتی که صدا آروم شد سرمو بالا گرفتم و به لباس شهاب که کثیف شده بود نگاه کردم..داشت با عصبانیت به لباس نگاه میکرد

romangram.com | @romangram_com