#دلربای_من_پارت_45
میکنی! حالا من یه حرفی زدم!
ازبس فک میزد و چرت پرت می گفت زدم زیر خنده و تمام
افکارم بهم ریخت.
ابروهاش داد بالا گفت:
-عجبا دیونه هم شدی خواهر؟!
سری تکان دادم براش گفتم:
-دنیا بجای این چرت پرت ها یکم از خودت بگو؟!
درحالی که به سمت یه میز دو نفر میرفت منم پشت سرش راه
افتادم گفت:
-بابا دوسال پیش فوت کرد...مامان هم پارسال بازنشسته
شد...فکرکنم یادته که مامانمم معلم بود!
هردو صندلی هارا عقب کشیدیم و نشستیم ...ادامه داد:
-آرمان هم که شرکت بابا را اداره میکنه! کلا یه زندگی
آروم داریم ...تو چه خبر؟
دستم زیر چانه ام گذاشتم و آهی کشیدم گفتم:
-میدونی که مامان بابا فوت کردن....بعد از اونم رفتم
دنبال درس خوندن ...مونا که داره درس میخونه میخاد بره
رشته پرستاری...آرین هم داره معماری میخونه....منم
اداره شرکت های بابا را به دست گرفتم
-یادمه مرگ عمو و خاله بعد اون اتفاق از اون محله
رفتید! هرچی بابا دنبالتون گشت پیداتون نکرد....دلم
برات یه ذره شده بود!
-رفتیم پاریس پیش اون داییم .....پنج سال که
برگشتیم...تا الانم اداره کارخانه ها دست داییم بود!
romangram.com | @romangram_com