#دلربای_من_پارت_37
درحالی که پوزخند میزنه ادامه میده:
-باید بنده رو ببخشید بابت این حرف ...ولی انگار شما رو
دست خوردید!
اخمی کردم و برگه رو برداشتم و متنش خوندم! درست می
دیدم؟! بدون هیچ مبلغی سهام شرکت من به سرمد واگذار شده
بود؟! خون به مغزم نمیرسید!
مغزم سوت کشید....باعصبانیت بلند شدم و جلسه رو ترک
کردم...در اتاقم با شدت باز کردم و باصدای بدی بستمش...
باصدای بلند فریادکشیدم:
-لعنتی...با این دوتا دستای خودم نابودت میکنم....
به سمت میزم رفتم و تمام محتوا را روی میز پرت
کردم....نفس نفس میزدم.دستم به کمر زدم و انگشت شصتم
دور لبم کشیدم! درباز شد ...نگاهم به سمت در چرخوندم !
دانیال وارد شد نگاهش دور تا دور اتاق چرخند...با جدیت
گفتم:
-باز چی شده محتشم!
به خودش اومد گفت:
-قربان مشاور خانوم سرمد اومده!
طوری نگاهش کردم که یک قدم به عقب برداشت و من من کنان
گفت:
-نمیاید قربان!
با عجله ازکنارش گذشتم....ازاتاق زدم بیرون...ایستادم
نگاهم به یه پسر جونی که حدود31سال داشت دوخته شد.
به سمتم اومد و دستش سمتم دراز کرد...دستش فشردم گفت:
romangram.com | @romangram_com