#دلهره_پارت_8

مانتو قهوه ای تیره امو که لاغر تر نشونم میداد با شلوار و شال کرم پوشیدم...یه خورده کرم به صورتم زدم تا این جوشای هنوز نرفته ی بلوغم محو بشه...سیاهی چشمامم که بدون سرمه امکان پذیر نبود..
حاضر و آماده رو تخـ ـتم نشستم...به دعوای حاج بابا و سامان فکر کردم...به اینکه چرا سامان از بابا پول نمیگیره تا خونه بخره...در صورتی که خاله تمام نیتش از اذیت کردنه این دوتا همینه...که بابا یه پولی به سامان بده و خونه بخرند...حقم داره...نرگس همیشه تو ناز و نعمت بزرگ شده...عمرا بتونه تو خونه اجاره ای اونم محلی که سامان میگه بتونه زندگی کنه...
بدبختی اینه که از سهرابم راضی نمیشه پول بگیره...خودم دیدم سهراب چندبار بهش گفته که میتونه نصف پول خونه رو بهش بده...حتی اوایل میگفت خونه ای که میخری و نصفشو بابت پولی که بهت میدم به اسم من کن...سامان قبول نکرد...سهرابم گفت اصلا هر وقت داشتی برگردون...بازم راضی نشد...
معلوم نیست چه مرگشه...میگه اگه نرگس منو میخواد باید هرطور که من دوست دارم زندگی کنه...نرگس بنده خدا حرفی نداره...میگه منم دوست دارم مثل سامان خودم واسه زندگی خودم تلاش کنم...
ای بابا...زندگی اینام شده نقل دعواهای خونه ی ما...آدم نمیدونه طرف کیو بگیره...
_ساغر؟
از توی اتاق با صدای بلند جواب سامان و دادم
_بله؟
_تو به کشوی من دست زدی؟
نفسم یه لحظه قطع شد...هم دو روز پیش از تو کشوش فیلم برداشته بودم هم امروز صبح جوراب
_نه به جون ِ ساغر...!
سر و صدایی دیگه ازش در نیومد...نفسمو با خیال راحت بیرون فرستادم و به لپ های سرخ شدم دست کشیدم...نه اینکه همیشه ازش بترسم...فقط امروز زیادی اخمالو شده بود...
نگاهم به گوشی آخرین مدلی بود که سهراب برام خرید...روزی که تبلیغش و توی اینترنت دیدم چقدر پیله کردم به حاج بابا که باید واسم بخری...بابا که گفت گوشیم خوبه و نیاز به تعویضش نیست...سامانم که هرچی پول در میاره میذاره واسه عروسیش...دست به دامن سهراب شدم...
اون موقع برام همین گوشی و دو میلیون خرید...سر یه هفته از دستم افتاد و ال سی دیش سوخت...عین خیالمم نبود...انگار مزه اش خیلی زود از زیر دندونم رفت...دیگه ذوق و شور روزای اول گوشی دار شدن و نداشتم...پزشو به بچه ها همون روزای اول دادم...از چشم خودمم افتاد...عادت دارم به این خل بازی ها...
مهمونا نیم ساعتی میشد که اومده بودند اما سامان بهمون گفت که به همه بگیم خونه نیست و تا شب نمیاد...نرگس بیچاره ام جرئت نداشت یه کلام بیشتر بپرسه...
موقع سالاد درست کردن دیدم که داره هی با گوشی اش شماره میگیره...میشدم حدس زد شماره کیو داره میگیره...سالاد درست کردنم که تموم شد سراغش رفتم
_نرگسی میای بریم بالا؟
لبه های چادرشو بالا کشید و کاملا روی سرش انداخت...
_خاله کمک میخواد...
دم گوشش گفتم
_بیا بریم بالا کارت دارم
سری تکون داد و با عذرخواهی فراوان از مادرم راضی شد تا باهام بیاد...
_اونجا که اتاق پسراس
_بیا تو...چقدر حرف میزنی!
اومد تو اتاق و بلافاصله در اتاق و بستم...با دیدن سامان که روی تخـ ـت خواب بود چشم هاش گرد شد...
_اینکه خونست!
تن صدامونو حسابی پایین آورده بودیم.

@romangram_com