#دلهره_پارت_4

_عآفیت باشه مادر...
چشمم که به اب هویج بستنی افتاد با روی باز گفتم
_از کجا فهمیدی هـ ـوس کردم؟
لیوان و از روی بشقاب برداشتم...مامان مونس لب تخـ ـت نشست و گفت
_سامان هویج خریده بود گفت واست درست کنم.
_مگه سامان اومده؟
_اومد زود رفت..کار داره
_عوضی...!
همینکه مامان سرشو آورد بالا لـ ـبمو چـ ـسبوندم به لیوان آب هویج و به روی خودم نیاوردم چه حرفی زدم...زیر لب "لا اله الا الله" گفت و مثل هربار تو اتاقم اومدن شروع کرد وسایلمو جمع و جور کنه...
_مامان اونارو دست نزن...به خدا پیداشون نمیکنم
_مادر جان این بازار شامه یا اتاق خواب...خب جمع کن اینارو
تاپ و شلوارم و از دستش گرفتم.
_اینو که نمیخوای بپوشی جلوی داداشات؟
اخم کردم
_نخیر جلوی بابا همچین چیزی نمیپوشم.خوب شد؟
خواست دوباره باهام بحث و جدل راه بندازه که تلفن خونه زنگ خورد و از اتاق بیرون رفت...من نمیدونم با این پا دردی که داره چه اصراریِ بیاد تو اتاق من...
هیچوقت نتونستم باهاشون راحت باشم...خب تو اون سن نباید منو به دنیا میاوردن دیگه...من با سامان یازده سال تفاوت سنی دارم و با سهراب پونزده سال...سامان که میگه وقتی هم سن من بوده اونم با مامان بابا جور نبوده...یعنی بیشتر با سهراب رفیق بوده تا مامان و بابا....من دوست ندارم اینطوری باشه ولی هربار که نظر و عقیده امو نسبت به هرچی باز گو میکنم..بابام میگه تو بچه ای...مامانم میگه بترس از خدا...!!
واسه همینم هیچی نمیگم..نه نظری...نه حرفی...بیشتر وقتایی که کنارشونم سعی میکنم ساکت بشینم سرجام و خودمو کوچیک نکنم...هرچند به قول بابا من هنوز کوچیکم...بچه ام!
ولی هر چی ام باشند...تو هر سده ای که مونده باشند...با هر نظر و عقیده ای که داشته باشند...پدر و مادرمند...دوستشون دارم...برام مهمند...دوست دارم همیشه صحیح و سلامت کنارم باشند...حتی یه وقتایی که بدجنسـ ـیم گل میکنه و اذیتشون میکنم...با کمـ ـردرد و پا درد مامان مونس بغض میکنم و با سرفه های خشک حاج بابا اشکم درمیاد..
بو برنگ نهار داشت دیوونه ام میکرد...یاد حرف سهراب افتادم...ده کیلو که نه...ولی نه کیلو اضافه وزن داشتم...اونم مثل اینکه از بچگی همراهم بوده! مامانم و بابام دختر دوست داشتند...هنوزم دارند...سامان یه وقتایی یاد قدیم میکنه و میگه مامان مونس از دهن اونا لقمه برمیداشته و میذاشته تو دهن من...اضافه وزنمم واسه همینه..
ساغر...کوپولو...پاشو بلال خریدم واست...ساغر؟
صدای سامان یه طرف اما جمله ای که به بلال مربوط میشد دلمو لرزوند...
لحافو از روی صورتم کشیدم پایین...بالا سرم یه طوری وایساده بود که اگه ناغافل میدیدمش سکته میزدم...
_سلام کپل ...پاشو حوصله ام سر رفت!
_کو بلال؟
لحافو کامل از روم کنار کشید...
_ پایین گذاشتم تو آب نمک

@romangram_com