#دلهره_پارت_38
سهراب رفت سمتش و ساغر پشت میز پناه گرفت
_آبرومو داری میبری...الان میگه چه خواهر تنبلی داره
دست سهراب و گرفتم و با دست دیگه ام اشاره کردم به ساغر
_هم سهراب هم شما بفرمایید بشینید...من الان همه کارامو میکنم.
ساغر دست هاشو به میز تکیه داد و رو به سهراب گفت
_دوستت داره تعارف میکنه..اون انگشتی که من بتادین زدم بخیه ام میخواد! همینش مونده کارم بکنه...
_باور کنید هیچی نشده...من الان همه چیو آماده میکنم..یه شبه اومدید خونه ی من
سهراب دست بردار نبود...ساغرم یه کله سر حرفش واستاده بود...
ده دقیقه ای میشد که با لپ تاپ سهراب کلنجار میرفتم تا رو به راهش کنم...سر و صدایی از آشپزخونه نمی اومد و حواسم همه اش به ساغر بود
_سهراب جان این تا دانلود بشه من برم کمک خواهرت
_برو ولی بهش پیله نکن که این چند وقت حالش خوش نیست
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم...روی میز کوچیک آشپزخونه همه چی رو چیده بود...پنیر...کره..خامه...گردو... نون و سبزی...
_به زحمت افتادید.
روی صندلی نشسته بود که به سمتم برگشت
_کاری نکردم...شیرینیتونم از توی فر بیرون آوردم..گذاشتم خنک شه که خرد نشه
از روی صندلی بلند شد ...میدیدم داره میاد سمتم اما ....دوست نداشتم عقب برم...فقط سرمو انداختم پایین
_الانه که اذان بزنه...برم پیش سهراب تا شماهم راحت باشید.
از کنارم رد شد و نفسم رو با خیال نه چندان آسوده بیرون فرستادم.اذان که زد سهرابم اومد تو آشپزخونه تا موقع افطار تنها نباشم...هرچند نذاشتم بیشتر از سه چهار لقمه نون پنیر بخوره...برای شام سیر میشد...
ولی...
این افطار با افطارهای دیگه فرق میکرد...
روز اول...نگاهمون که بهم تلاقی کرد...دلم لرزید..
یه وقتایی که دلم میگیره و حالش خوش نیست و خسته ام.میرم تو مودِ سرزنش و توبیخ و تکذیب خودم..اینطور وقت هاست که هی به خودم لعنت و نفرین میفرستم...این چه وضعیتی که برای خودت درست کردی؟...این چه اخلاقیِ که تو داری ...این چه بلایی که خودت دستی دستی به سرت آوردی؟...
بعد این همه غر و غر کردن...همیشه یه امداد غیبی میاد سراغم...مثل آب رو آتیش...گلستان میکنه برام روزگارو...عجیب جواب میده این امدادغیبیِ تو جیهی...
اِلهی وَ رَبی مَن لی غَیرُک
چند بار از ته دل اینو گفته باشم خوب ِ ؟
به خداوندیت قسم هیچ بار !
همیشه وقتی کارم به بن بست می خوره به سراغت میام .
@romangram_com