#دلهره_پارت_101

الان وقت فکر کردم به ماچ و بغـ ـل نبود...الان مهمترین چیز سرویس طلای عروسی من بود که باید خار میشد میرفت تو چشم بقیه و عطا خان گند زده بود به همه نقشه هام!
_ساغر جان به خدا قشنگه...اصلا عارف و یلدا خانومم خوششون اومد منتهی اونا حرف تو رو زدن که نباید بدون اجازه تو میخریدم...حالام مشکلی پیش نمیاد چون عارف گفت اگه تو خوشت نیومد خودش ازم میخره که برای سالگرد ازدواج هدیه بده به یلدا خانوم!
پس اینقدر خوششون اومده بود ؟؟...با خودم فکر کردم شاید شکل و شمایلش بد نباشه...
قیافه ی حق به جانبی به خودم گرفتم...همینکه فهمید اشتباه کرده کافی بود...فوقش اگه خوشم نیومد به میگم پس بده...
_الان آوردیش من ببینم؟
بود...فوقش اگه خوشم نیومد به میگم پس بده...
_الان آوردیش من ببینم؟
سریع دستشو برد پشت ماشین و از روی صندلی عقب ماشین جعبه ی طلا رو برداشت و روی پام گذاشت...جعبه ی خوشگلی بود...
با سلام و صلوات درشو باز کردم...
_بیست و چهار عیاره...بازم میگم تو اجبار و معذوریت نیستی خانوم...اگه دوست داشتی همینو بردار اگه ام نه فردا میریم یکی دیگه میخریم...جون که نیست بابتش غصه بخوری و اخم کنی.
نگاهم به سرویس طلای ظریف اما نگین دار توی جعبه خشک شده بود...ظرافت طرحش...حتی مدل نگین هاش...این اونی نبود که من دوسش داشتم؟
_چند خریدی؟
_قابل شمارو نداره
یادمه گرون بود...این دقیقا شبیه همون مدلی بود که من روز خرید سامان و نرگس دیدم ...همون روزم که اومدیم خونه تا یه ساعت داشتم به جون سهراب غر میزدم که بره و اون و برام بخره...ولی سهراب چون گرون بود واسم نخرید...
_عطا؟؟...تو اینو ده میلیون خریدی؟
چهره اش بشاش شد و لبخندش پهن تر
_نه و هشتصد و پنجاه! چونه زدم...صبح روزی که میخواستم برم انگشتر نشونت و بگیرم سهرابم همراهم اومد..رفتیم همون طلافروشی که فامیل خودتونه...اونجا که بودیم من این سرویس طلائه به چشمم اومد...میخواستم برات بخرم ولی سهراب میگفت گرونه و میشه ارزون ترم پیدا کرد...خلاصه که من خوشم اومد و خریدم..بعدم تو ماشین سهراب بهم گفت که تو از قبل اینو نشون کرده بودی...میبینی چقدر سلیقه هامون بهم نزدیکه؟؟
کف دست هامو روی گونه ام گذاشتم و یه بار دیگه به زنجیر طلام و گوشواره اش نگاه کردم
_وای عطا..عاشقتم!
خندید و خندید...اینقدر که تصمیم گرفتم پشت فرمون ماچش کنم!
_اینم جایزه ات! نوش جونت!
سرخ شد و من سفید...حالا اون بود که محومیخندیدو نگاه ازم میگرفت و این من بودم که به تلافی صدای بلند خنده هاش به قهقهه افتادم
صورت مردونه اش و بـ ـوسیدم...خیلی کوتاه...اما به غافلگیری عطا و این ساکت شدنش می ارزید
_من همیشه پسر خوبی بودم...از این به بعدم قراره کارای خوب انجام بدم...یعنی الان با این جایزه انگیزه پیدا کردم!
خودش هم مثل من خندید...اما کمـ ـرنگ تر از خنده های من..خوشحالیم و نمیتونستم بابت این سورپرایز پنهان کنم..اصلا بهتر از این نمیشد...من فکرشم نمیکردم عطا برای طلا های من این همه پول بده...دیگه چی میخواستم از خدا جز یه همسر مهربون و حرف گوش کن...همین یه تیکه طلا برای تو دهنی زدن به وزه های فامیل کافی بود...منکه طلا دوست ندارم..فقط میخوام داشته باشم تا به زنای فامیل و دخترای تازه عروس نشون بدم...والا...اگه نخریم میگن لابد داماد پول نداشته یه درصدم فکر نمیکنند که تو داری راست و حسینی میگی که دوست نداری طلا بندازی...الان با اینکار من یه تیر به قلب دشمنام زدم...
خدایا شکرت!
وقتی رسیدم خونه سرویس طلامو به هزار تا ذوق و شوق به مامان و بقیه اهالی منزل نشون دادم...مامان مونس و حاج بابا کلی از سلیقه عطا خوششون اومد...به سامان و نرگسم زنگ زدم و گفتم که عطا همونی و خریده که من دوست داشتم و میخواستم..نرگس کلی از عطا تعریف کرد و گفت قدرشو بدونم ...

@romangram_com