#درگیرت_شدم_پارت_77
با کمترین زمان دره قفسو باز کردم و دونه دونه اومدن بیرون.
دوتا پسر بودن دوتا دختر.
برای اینکه وقت تلف نشه با همون تن صدای پایین گفتم: همین راهو
مستقیم بدویید برید. انقدر برید تا یه ماشین مشکی رنگ ببینید. کنار
اون ماشین یه اقایی که عینک افتابی زده وایساده .
وقتی ماشینو اون مردو دیدید سریع سوار شید.
اول نمیرفتن بعد اینکه یکم ترسوندمشون پا تند کردنو از اونجا دور
شدند.
منم با سرعت نور به داخل انباری رفتم.
هوففففف. ایشاالله که اتفاق بدی براشون نیفته.
تا رسیدم کنار هومن اینا، پرهام طوری که فقط خودم بشنوم گفت: یه
هوا خوردن انقدر طول کشید؟!چشم غره ای رفتم و چیزی نگفتم.
همون موقع یاروعه گفت: خب اقای شیری الان دیگه موقع اوردن اون
بچه هاست.
هومن با همون اخمش روبه دوتا نگهبان که کنارمون وایساده بودن
گفت: برید بیارینشون.
وقتی اونا رفتن استرس سرتا پامو در برگرفت. تا الان فکر کنم رسیدن
به بردیا.
romangram.com | @romangram_com