#درگیرت_شدم_پارت_76
باش.
خداروشکر هومنو اون یاروهه اونقدر غرق صحبت شده بودن که نبوده
منو نفهمیدند.پاورچین پاورچین از انباری بیرون اومدم.
خدایی انباریه خیلی بزرگ بود پا درد گرفتم تا تونستم بیام بیرون.
خب خب. هومن گفتش که پشت انباری تو یه قفسن.
فقط خدا خدا میکردم نگهبان نباشه اونجا.
روی نوک پام به پشت انباری رفتم.
ای به خشکی شانس! یه نگهبان که هیکلش ده برابره من بود کنار قفس
وایساده بود.
پس باید دخلشو بیارم.
با همون قدمای کوتاه به پشت سرش رفتمو با ارنج زدم توی کتفش.
بیهوش که شد یه گوشه کشیدم گذاشتمش و به طرف اون بچه ها که از
ترس یه گوشه قفس جمع شده بودند نگاه کردم.
خیلی دلم براشون سوخت.
فکر کنم 17 16سالشون باشه.
اروم دستمو گذاشتم رو میله ها و گفتم: نترسید، اروم باشید. اگر باهام
همکاری کنین یه کاری میکنم از اینجا نجات پیدا کنید.با استرس سر تکون دادند.
لبخند زدمو از توی جیبه مانتوم یه سنجاق قفلی در اوردم.
romangram.com | @romangram_com