#درگیرت_شدم_پارت_41

تفنگو برداشتم و هدف گرفتم.
حرفای استاد تیراندازیم توی سرم اکو شد: موقع تیراندازی به هیچ کسو
هیچ چیز توجه نکن. فکر کن تو یه بیابونی و اگر به هدف بخوره
میتونی از اون بیابون نجات پیدا کنی، پس فقط روی هدف تمرکز کن.
با دقت به بطری اولی خیره شدم.
نشونه گرفتم و زدم.
یس!
بطری های بعدی هم به ترتیب زدم.
هومن کنارم وایستاد و گفت: تیراندازیتم عالیه. از فردا میری پیش
پرهام تا بهت وظایفت و کارایی که باید انجام بدیو بگه.
حرفشو تایید کردم و به سمت ماشین رفتیم.خداروشکر تونستم کاری کنم تا بهم اعتماد کنه و منم عضو باندشون
بشم.
از فردا کار اصلیم یعنی به دست اوردن مدرک شروع میشه.
به ویلا که رسیدیم هومن به داخل عمارت رفت و منم با خستگی تمام
داشتم به سمت اتاقم میرفتم که یکی جلوم سبز شد.
دقت کردم دیدم سهرابه.
یه نیشخند زد و گفت: بَه ببین کی اینجاست، نوشین جون...
بهم نزدیکتر شد و ادامه داد: بالاخره یکی از ما شدی اره؟

romangram.com | @romangram_com