#درگیرت_شدم_پارت_24

ِر
نفس نفس زدو گفت: سروان بیاید جناب سرهنگ نادری کا
_الان میام. حالا چرا نفس نفس میزنی؟
_از ِکی دارم دنبالتون میگردم. همه اتاقای طبقه ی اولو گشتم نبودید
بعد طبقه سومو گشتم اونجاهم نبودید تا اینکه اینجا پیداتون کردم.چون
نمیدونستم اتاقتون کدومه._خب چرا اول طبقه اولو گشتی بعد سوم بعد دوم؟!
یه ذره فکر کردو گفت: عه راست میگیدا من چرا اینکارو کردم؟!
خدایاااااا ! این تو اولویته چرا شفاش نمیدی؟؟!
_بیخیال به مغزت فشار نیار برو منم الان میرم پیش سرهنگ.
احترام گذاشتو رفت.
منم یکم چادرمو درست کردمو به سمت اتاق نادری خان رفتم.
سه تقه به در زدمو به داخل رفتم.
بردیا هم بود.
بعد از احترام گذاشتن یه نیشخند به بردیا زدمو روی صندلی نشستم.
_خب با من کاری داشتید سرهنگ؟_ببین امینی میرم سر اصل مطلب. من نمیدونم صادقی چرا اینکارو
کرد اما هرچی هست ایشاالله بعدا پشیمونیش واسمون نمونه. صادقی
این ماموریتو به تو سپرده.
یه تایه ابرومو انداختم بالا و گفتم: همین بردیا صادقی که الان روبه

romangram.com | @romangram_com