#درگیرت_شدم_پارت_159
خندیدو گفت: زمان زندگیت، اینجا تموم شده پدرام خان. تا چند لحظه
دیگه از این دنیا خداحافظی میکنی.
قهقهه زدو با صدایی که با زور میشنیدم گفت: شاهین خان بالاخره
داری تقاص کاراتو پس میدی.
وای نه! یعنی اون بمب الان توی اتاقیه که پدرامو پرهام توشن؟!
با سرعت به طرف در ویلا رفتم تا به پدرامو پرهام بگمو از این ویلا
خارج بشیم که پرهام اومد بیرونو به من که از نگرانی داشتم سکته
میکردم گفت: چیشده چرا رنگت پریده؟!
اما من بی توجه بهش کنارش زدمو درو باز کردم تا پدرامو از داخل
ویلا بیرون ببرم که یه صدای انفجار اومد که پنجره ها شکستنو در قبل
از اینکه از جاش کنده بشه توی بغل یکی فرو رفتم.
انقدر شک زده بودم که نمیتونستم هیچکاری انجام بدم.
پرهام منو بغل کردو سریع از اون ویلا بیرون برد.منو که توی ماشینش گذاشت تازه به خودم اومدو رو به پرهام که
ماشینو روشن کردو راه افتاد با جیغ گفتم: توروخدا نگه دار، پدرام اون
توئه.
ولی پرهام هیچی نگفتو به رانندگیش ادامه داد.
محکم به بازوش میکوبیدمو مثل قبل گفتم: خواهش میکنم. پدرام هنوز
زندست ما میتونیم نجاتش بدیم.
romangram.com | @romangram_com