#درگیرت_شدم_پارت_130

موقع نیومده بودم.
حالم از خودم به هم میخورد.
با ناامیدی خواستم از اونجا برم که ناله ی خیلی ضعیفی به گوشم
خورد.
سریع دره ماشینو که باز کرده بودم بستمو به طرف صدا رفتم.
با چیزی که دیدم نفس کشیدن یادم رفت.هیراد صبوری، پدری که همه از بزرگیو محکم بودنش حرف میزدند،
حالا پشت تخته سنگه بزرگی با سرو صورت خونی و شکمی که تیر
خورده بود، در حال جون دادن بود.
نفس عمیقی کشیدمو ادامه دادم: سریع کنارش زانو زدمو دستامو روی
شکمش گذاشتم تا خون ریزی بند بیاد اما هیچ فایده ای نداشت.
یه تیکه از پیراهنمو کندمو گذاشتم روی زخم.
اصلا نمیتونستم پدرمو توی اون وضعیت ببینم.
پدرم در حال جون دادن بودو منه احمق هیچ کاری از دستم برنمیومد.
اون موقع هزار بار خودمو لعنت کردم و خوده نفهممو مقصر این اتفاقا
میدونستم.
پدرم که در حال نفس نفس زدن بود با همون حال خرابش بهم گفت که
تازگیا فهمیده بوده کاره هومنو پسرش چیه، سعی داشته از این کار
منصرفش کنه اما هومن دست بردار نبود.

romangram.com | @romangram_com