#درگیرت_شدم_پارت_119
یه نفس عمیق کشیدم تا از لرزش صدام کمتر شه، بعد توی چشماش
زل زدمو گفتم: من مهنام. سروان مهنا امینی. با نقشه وارد باندتون
شدم. اون بردیایی که میگی اره درسته، من همه چیو به اون گزارش
میکنم.
نمیدونم چرا اینارو دارم بهت میگم و مطمئنم اخرش یا تو یا هومن منو
میکشید.
پرهام با کمی تعجب به فکر فرو رفته بود.
بدون اینکه افکارشو به هم بریزم از اونجا رفتم بیرون.اونقدر توی فکر بود که متوجه نبود من نشد.
با سرعت نور به اتاقم رفتمو خودمو پرت کردم روی تخت.
تازه الان دارم به اشتباهی که کردم فکر میکنم.
لعنت به من، لعنت به پرهام، لعنت به چشماش.
از دیشب پلک روی همدیگه نزاشتم و همچنان روی تختم دراز کشیدمو
به کاری که کردم فکر میکنم.
چشمام کاسه ی خون شده بودند اما برای من ذره ای اهمیت نداشت.
یعنی تا الان هومنو بقیه فهمیده بودند؟!
اما چشمای پرهام و لحنش باعث شد من بهش اعتماد کنم که ای کاش
نمیکردم.
به ساعت روی دیوار خیره شدم.
romangram.com | @romangram_com