#دردسر_پارت_7

کریمی-اقای صفری .اقای فاتحی اومدند

صفری-بگو تشریف بیارند .



قامت اشنای مرد داخل شد و چشمای من گشاد تر از لحظه قبل.....

این که ....

ای واااای ......



(باران)

بعده قبول شدنم با رتبه خوب .

امروز اولین جلسم میشد . همیشه ارزوی دانشگاه رفتن رو داشتم خیره به عکس خانوادگیم شدم .

منو مامان و بابام..

قلبم فشرده شد کجان؟الان کجان ببینن دخترشون میره دانشگاه .

بابا همیشه غیرتی میشد دانشگاه مختلط اصلا حق نداری بری

مامان میخندید میگفت شوهرش میدیم میره . لباسام رو پوشیدم

قدم های سریع نه اما استوار برمیداشتم .


romangram.com | @romangram_com