#دردسر_پارت_68

اون رفت .

رفت و رفت و رفت و گفتم که دگر باز نگردد پیشم

او رفت و امد .با زخمی گران .در پیشم

اون اومد.اونروز تنها بودم کسی نبود .اومد و در زد .

گفت مامانت گفته بیام ببرمت خونه ساناز خانوم .اخه پسر کوچیکش فوت شده بود

نباید میرفتم . اما رفتم .

اون منو برد . اما خونه ساناز خانومی در کار نبود .

یه خرابه بود .

به اینجا که رسید خاطرات زنده شد

چشمام رو اروم بستم و زمزمه کردم

-بهتره بری .

انتظار این کار رو نداشتم .

اما صدای لباسش رو شنیدم که پاشد .

لحظه ای بعدم صدای باز و بسته شدن در .

اون رفت .


romangram.com | @romangram_com