#دردسر_پارت_67

منو کشوند توی یه خلسه .حضورش رو از یاد بردم و اروم برای خودم حرف میزدم

-من زیبا بودم .همه میگفتن خنده هام شیرینه .من چادر سرم میکردم .من لبخند میزدم .حیا داشتم .یه روزی اون اومد .موها و چشماش مشکی بود .

سکوتش برام لذت بخش بود .ادامه دادم

-او آمد و من را بارها و بارها خنداند

او آمد و قلبم بارها و بارها خندید

فکر میکردم خوشبختم .اون مرده خوبی بود .فکر میکردم عاشقم .جوون بودم و جاهل

شور عشق جوانی قلبم را خنداند .

حرف های زیر لب .نجوای عاشقانه قلبم را لرزاند

بازم سکوت .دوست داشتم حرف بزنم .این یه عقده تو دلم بود .

بارها و بارها میخواستم برای بابام بگم .کتک خوردم .برای مامانم بگم .کتک خوردم .بزار اینبار بگم چجوری چوب هرزگی یه مرد رو خوردم

-یه مدت گذشت .حسم سرد شد .انگار به یکی دیگه دلبسته شدم .خب من تعهدی به کسی نداشتم .اون موها و چشمای مشکی .جاشو به پسر با پوست روشن داد .موهای گندمی و زیبا . همیشه سرکوچه بود منتظر من .

تا اخرین بار یه نامه داد بهم ..

پر از عشق .

دختر حاج اقای مسجد عاشق شده بود.

اینبار حسم ه*و*س نبود .دوسش داشتم .به اون گفتم نمیخوامت .


romangram.com | @romangram_com