#دردسر_پارت_133

دیدم رنگ صورتش عوض شد و با خجالت و تعجب گفت

-عرفااان .....

با چشمای گشاد به در خیره شدم ..

اخ اخ اخ ....



(باران)



سرم را تا حد ممکن زیر انداخته بودم و قدم میزدم .

که پاهای دومی هم به دنبالم روانه شد.

از کفش ورنی مردانه اش تنها نامی که در مغزم شکل بست عرفان بود .

حالتم و تغییر ندادم و باز به راه رفتنم ادامه دادم.

-باران .

از حرکت ایستادم .

سرمو بالا اوردم ولی نگاهی بهش نکردم .

-دانشگاه خالی شده .نمیخوای بریم؟


romangram.com | @romangram_com