#دردسر_پارت_115

(باران)

برگشتم سمتش و سوالی نگاش کردم که با من من گفت :مواظب خودت باش

احساس کردم میخواست یچی دیگه بگه ولی به رو خودم نیاورم به تکون دادن سرم اکتفا کردمو پیاده شدم .

تا رسیدم تو اتاقم خودمو همونطوری پرت کردم رو تخت خیلی خسته بودم برا همین بدون فکر خوابم برد ...

صبح با تکون دستی بیدار شدم .

رویا:پاشو دیگه خوابالو .ببین این سری نمیتونی در بریاااا باید خونرو توام تمیز کنی .پاشوووووووو

با صدای خوابالو گفتم :فقط پنج دقیقه که گفت:پا نمیشی دیگه؟

-نچ

رویا:اکی خودت خواستی

تا به خودم بیام افتاد رومو شروع کرد به قلقلک دادنم دیگه نفسم داشت بند میومد که بریده بریده گفتم:ب...باشه...ت...تو...رو..خدا ..بسته

-حالا شد یچیزی پاشو بدو

اینو گفت و از اتاق زد بیرون بلند شدم و دست و صورتمو شستم یه لباس راحتی پوشیدم

از پله ها رفتم پایین دیدم رویا یه جارو دستشه نگارم داره گرد گیری میکنه و اواز میخونه :میخوام برم دریا کنار دریا کنار هنوز قشنگه...

رویا داشت بشکن میزدو میر*ق*صید با خنده رفتم پایین و نشستم رو مبل که صدای نگار بلند شد:اع اع چه برا منم میشینه رو مبل پاشو برو ظرفارو بشور ببینم

یکم مظلومانه بهش نگاه کردم که گفت:ببین من خودم همرو رنگ میکنم پاشو...پاشو ...قیافتم شبیه گربه شرک نکن


romangram.com | @romangram_com