#درنده_ولارینال_پارت_74
آدریان نگاه یاقوتی اش را به نیران دوخت :
- ادامه بده
- آیدن مشخص نیست کجاست اما توی دشت تکشاخ ها دیده شده ... پنج تا تکشاخ نا پدید شدن ... احتمالا مردن ... و همینطور دو تا کوتوله و یه پریزاد که به شدید ترین وضع مرده بودن .. با گلوی از هم دریده و شاهرگ بیرون کشیده شده ...
آدریان ایستاد و مسیرش را به سمت برج ساعت تغییر داد و رو به پن و سانتورگفت :
- به جست و جو ادامه بدین . می خوام رد تکشاخ ها رو بزنین .. حتی اگه جسدشون رو پیدا کنین .. و یادتون نره که ...
نیران و سپتا همزمان تکمیل کردند :
- هیچ کس بویی نمی بره اعلی حضرت .
- خوبه . برین .
سپتا تعظیمی بلند بالا تر از قبل کرد و دور شد اما نیران باز هم به احترام با خم کردن سر اکتفا کرد و از حضور آدریان مرخص شد . آدریان زیر لب گفت :
- از تبختر سانتور ها متنفرم .
مرد سیاه پوش سرفه ای کرد و گفت :
- به من اجازه می دید که برگردم به قلعه سیاه ؟
آدریان که ذهنش درگیر اتفاق دشت تکشاخ ها بود با بی حوصلگی پاسخ داد :
- البته . برگرد . منتظر حتی جزیی ترین اخبار هم از سالاریال هستم .
- البته قربان .
آدریان به سمت اتاق بزرگی رفت که چند هفته در اختیار آیدن بود . نگهبانان با دیدن او راه را باز کردند و در را گشودند . آدریان و دو محافظ وارد اتاق شدند . شیلا دو زانویش در آغوش گرفته و روی تخت نشسته بود . زیر چشمانش کبود و زخم های عمیقی روی لب و گونه اش دیده می شد . با دیدن آدریان از جا برخاست . نگاه آدریان روی سینی غذای دست نخورده و کپک زده او ثابت ماند :
romangram.com | @romangram_com