#درنده_ولارینال_پارت_72

- والا حضرت .

آدریان لبخند محوی زد و گفت :

- می تونی بری . _ سپس رو به گیلن کرد _ برای امروز دیگه کافیه . بگین درب اصلی رو ببندن .

صدایی از انتهای سالن به گوش می رسید :

- من این همه راه رو برای عدالت اومدم .... بذارین شاه رو ببینم ... خواهش می کنم .

نگهبانی با صدای خشن پاسخ داد :

- از اینجا برو کوتوله ... امشب رو توی اسطبل بمون ... فردا می تونی شاه رو ببینی .

- این جوابیه که عدالت شاه می ده ؟ به پدری که پسراش رو از دست داده ؟

آدریان رو به آگوستا کرد :

- اون کوتوله امشب توی اصطبل نمی خوابه ... ببرینش به یه اتاقک نگهبانی ... یه جای مناسب با غذای مناسب .

آگوستا سرش را به نشانه اطاعت پایین انداخت و به سمت درب اصلی رفت . آدریان از جایش برخاست و به سمت در خروج رفت . چهار محافظ قوی هیکل پشت سرش به راه افتادند . چشمان سرخش را به مرد سیاه پوشی انداخت و سرش را به نشانه احترام پایین گرفته بود . مرد هم با آدریان همگام شد . با هم از سرسرای اصلی خارج شدند ، مرد به سخن در آمد :

- کاستار هنوز چیزی نمی دونه . توی سالاریال هنوز جشن اتحاد ادامه داره و همه برای به دنیا اومدن و سالم بودن شاهزاده مشترک این دو سرزمین دعا می کنن .

آدریان لبخند تمسخر آمیزی زد :

- کاستار یه مرد بلوف و پر مدعاست . همیشه یه جوری حرف می زد که انگار این اتحاد برای مردمش و خودش چندان معنا نداره ... انگار که فقط ولارینال محتاج اونه .

سپس با گام های بلند و کشیده اش وارد راه رو شد . یک سانتور و یک پن با او همگام شدند . پن تعظیم کرد اما سانتور تنها به گفتن اعلی حضرت کفایت کرد . آدریان پلک هایش را تاب داد و با لحن سرد و متحکمانه پرسید :

- ازش خبری نشد ؟

romangram.com | @romangram_com