#درنده_ولارینال_پارت_69
- برگشتن ...
بریان ابرویی تاب داد :
- الکی نگران بودی . حالا بگیر بخواب . تو هم همینطور ایدن .
الویس گفت :
- نه . من به ملیساندرا می رم .
- اون قبول نمی کنه .
- من می رم .
الویس سپس شانه آیدن که هنوز پریشان و دل مشغول بود را فشرد و گفت :
- شب بخیر آیدی . می بینمت .
آیدن لبخند محوی زد و روی تخت چوبی دراز کشید. زنجیرها آزارش می داد اما جرات نکرد از بریان بخواهد تا بازشان کند .
* * *
چرخی زد و تازیانه آتشینش را بالای سرش چرخاند . زن سرخ پوش با خنده های دیوانه وار شلاق دیگری به دست آیدن داد . شعله ها در هم پیچیدند . آیدن شلاق را به تن نحیف سه اسب تکشاخ زد و از سر شوق فریاد کشید . تازیانه را گرداند و اینبار روی بدن عریان ضعیف مرد لاغر و بیماری نشاند . مرد سر بلند کرد . آیدن خودش را شناخت . خود انسانی اش بدون قرنیه سرخ و درخشان . تازیانه را دوباره بالا برد تا جراحتی دیگر از آتش نصیب خود انسانیش کند اما صدای جیغ بلندی او را از خواب پراند . به محض اینکه چشم باز کرد ، الویس بریان به سمت او دویدند و دستانش را با زنجیرهای کلفت تری به دو میله فولادی بستند . و پاهایش را به زمین میخ کردند . آیدن از شدت درد فریاد کشید . بریان خنجر کوچکی از فلز معمولی برداشت و در سینه آیدن فرو برد . آیدن وحشیانه داد کشید . بریان گفت :
- آروم .. آروم آیدن . خودت رو کنترل کن .
اما گویی هیچ چیز تحت کنترلش نبود . تنها چیزی که به ذهنش می رسید ، بدنهای غرق در خون و رگ های پاره شده و سر های جدا از بدن بود . مانند حیوانات وحشی سعی کرد خودش را از بند زنجیر برهاند . اما الویس خنجر دیگری را سمت راست سینه اش فرو بد . درد دیوانه اش کرده بود و از طرفی هر لحظه گلویش بیشتر می سوخت . بریان رو به روی آیدن ایستاد و ادامه داد :
- من رو میشناسی آیدن ؟
romangram.com | @romangram_com