#درنده_ولارینال_پارت_63


- جدی ؟ من فکر نمی کنم حرفی داشته باشیم .

آیدن با بریان همگام شد :

- وقتی وارد زندان شدی فکر می کردم اومدی من رو بکشی .

بریان تبر کوپکی از کنار درختی برداشت و گفت :

- ترسیده بودی ؟

- من از مرگ نمی ترسم ... من یه بار مردم .

بریان سکوت کرد . آیدن ادامه داد :

- چرا ؟

- چی چرا ؟

- چرا من رو نکشتی ؟

- دلیلی برای کشتنت ندارم .

آیدن با اضطراب گفت :

- من کریشنا رو کشتم .

بریان چوب خشکیده ای را از درختی جدا کرد و پاسخ داد :

- و مردی _ سپس نگاهش را به آیدن انداخت و ادامه داد _ شایدم بدتر ...


romangram.com | @romangram_com