#درنده_ولارینال_پارت_57
نزدیک دریاچه که رسیدند اما ذهن آیدن ناگهان به پرواز در آمد . دریاچه زیبایی که دقیقا حال و هوای خانه ویلایی اش در دورهام را داشت . با گامهایی آرام به ساحل دریاچه نزدیک شد و دستش را در آب زلالش فرو برد . خنکای آب ، قلب خروشانش را آرام می کرد . به آینه آب خیره شد که منظره طلوع هلال ماه را به زیباترین حالت ممکن در خود انعکاس داده بود . لبخند ملایمی زد و گفت :
- هیچ وقت اینقدر دلم برای دورهام تنگ نشده بود .
صدایی از پشت سرش گفت :
- پس واسه همین فرانسه رو ترک کردی ؟
آیدن به تصویر دختری هم سن و سال خودش در آب نگاه کرد . درست نمی توانست تشخیص دهد ، در واقع باورش نمی شد . سر گرداند و از جا برخاست . قلبش از شدت هیجان عن قریب بود از سینه بیرون بزند . دختر جوانی با موهای بسیار بلند و تیره و چشمان قهوه ای خیلی روشن . عینک بزرگ و طبی به چشم داشت و لبخندی که آیدن هیچ وقت فراموش نمی کرد . با حیرت وصف نا پذیری فریاد زد :
- رز ؟!
رز به سمت او دوید و در آغوشش گرفت . دستان آیدن اما زنجیر شده بود . بوی خون رز گلویش را به شدت سوزاند . رز هنوز یک انسان بود . رز را به شدت پس زد و گفت :
- متاسفم . نمی دونم هنوز چجوری خودم روکنترل کنم .
سپس رو به بریان کرد و ادامه داد :
- فکر می کردم انسانها نمی تونن بیان اینجا .
روهان به جای بریان پاسخ داد :
- اینجا .. توی محوطه من .. تنها مرزیه که آدما می تونن ازش رد بشن .
آیدن رو به رز کرد و پرسید :
- تو چطوری پات به اینجا باز شد ؟
رز خندید :
romangram.com | @romangram_com