#درنده_ولارینال_پارت_106
- نمی تونی مجبورم کنی و من هم نمی تونم اینطور باشم .
آدریان بی اختیار کشیده ای به صورت رزالین زد و فریاد کشید :
- می تونی لعنتی ... می تونی ...
رزالین گوشه اتاق و کنار تخت افتاد . آدریان چند قدم به او نزدیک شد و او را از جا بلند کرد . چشم های سرخش را به نگاه اشکبار رزالین دوخت . رزالین اما با وحشت چشمانش را از او می دزدید .
رعد و برق صبحگاهی احساس خوبی به او نمی داد . نوشیدنی انگور سرخی را سر کشید و به رزالین چشم دوخت که همچنان روی تخت به پشت دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد . پیراهن گلبهی رنگی را کنار تخت انداخت و دست رزالین را فشرد . رزالین چشم گرداند و به او نگریست . آدریان نگاهش را از او دزدید و گفت :
- متاسفم .. به خاطر دیشب .
قطره ای اشک از گوشه چشم رزالین غلطید . آدریان انگشت شستش گوشه پلک او را از اشک پاک کرد و ادامه داد :
- من خودم نبودم رزالین ... یعنی به خاطر یه مساله ای ناراحت بودم و راستش دیگه نمی تونستم تو رو افسرده و سیاه پوش ببینم .
رزالین به چشمان آدریان زل زد و با بغض سنگینی پاسخ داد :
- بیا دربارش حرف نزنیم .
آدریان لبخند محوی زد و به رزالین کمک کرد تا از جا برخیزد . مقابل آینه که ایستادند ، متوجه کبودی های درشت و ریز بازو ها و بدن رزالین شد . آدریان رزالین را در آغوش کشید :
- من واقعا متاسفم رزالین .
رزالین سر بلند کرد :
- شما پادشاهین سرورم . گله ای ازتون نیست .
آدریان پیراهن گلبهی را به تن رزالین پوشید و گفت :
- می خوام از این به بعد بخندی . ترجیح می دم خوشحال ببینمت .
romangram.com | @romangram_com