#در_تمنای_توام_پارت_95
***************
کیان ملتمسانه به آلما نگاه کرد و گفت:منم می خوام بیام.
آلما مرموزانه چشمانش را ریز کرد و گفت:خیلی مشکوک می زنی کیان،راستشو بگو دلیل اومدنت چیه؟
-هیچی به جون آلما ویتامین عروسیم کم شده.
-منم که گلابی،خودتی برادر من! احیانا بخاطر نگاه های گاه و بی گاهت به فرشته تو پارک که نبود؟
کیان مانند پیرزنها لب پایینش را گاز گرفت و گفت:ا ،آلما مگه من هیزم؟
-نه خب فقط داشتی دختر مردم رو با چشم می خوردی.
کیان لبخند زد و گفت:بابا کشتی منو،خب آره دوست دارم یه بار دیگه فرشته رو ببینم
آلما خیلی جدی گفت:این دیدن رو منظور خاصیه؟
-تو فرض کن آره.
-می خوام بدونم این فرضم چقد می تونه خوب باشه؟
کیان به چشمان آلما زل زد و گفت:تو فکر می کنی من قراره باهاش دوست بشم؟
آلما حرفی نزد.کیان گفت:ازش خوشم اومده،خیالت راحت قرار نیست اذیتش کنم یا باهاش دوست شم،اگه کیانو خوب می شناختی فکرت
اینجوری نبود.
کیان جمله آخرش را با حالت قهر گفت.آلما دست کیان را گرفت و گفت:اینجری نگو کیان،تو داداش گل منی،من همچین فکری نکردم دیوونه!
کیان دست آلما فشرد و گفت:اون تنها دختریه که فک می کنم یه حس رو تو وجودم به بازی گرفته.از وقتی دیدمش ذهنم مشغوله.همش تو
فکرمه.
آلما لبخند زد و گفت:پس بهترین تیپتو بزن که قراره دل یه خانوم خوشگلو ببری.
کیان لبخند شادی رو لبش جا خوش کرد.خوشحالی را نی نی سلولهای بدنش می چرخید
آلما برای کیان خوشحال بود.یادش نمی آمد که کیان در مورد عاشق شدن یا اینکه از کسی خوشش آمده حرفی زده یا حرکتی کرده باشد.این اولین بار بود که کیان در مورد دختری کنجکاو بود و دوست داشت او را ببیند.پس آلما چرا باید مانع می شد؟ این بهترین فرصت برای دل سپردن بود.....
***************
بی توجه به نکیسا دست در بازوی کیان انداخت و داخل باغ شد.باغ از دو قسمت تشکیل می شد.قسمتی که مردانه را از زنانه جدا می کرد.جدایی مردان و زنان به خواست شاپور بود و همه به نظرش احترام نهادند.کیان آرام در گوش آلما گفت:یه جوری فرشته رو بیار ببینمش.
آلما سرش را تکان داد و گفت:کاریت نباشه.
نکیسا که به پشت سرشان می آمد با حسرت به حلقه دست آلما و کیان نگاه کرد.چرا شانس داشتن محبوب را از خود گرفته بود؟ محو
زیبایش شده بود.الحق که به گفته شقایق ملکه فامیل بود.اما او ملکه را از دست داده بود.فقط محض نفرت احمقانه ی کودکیش.حالا هر
چقدر هم خود را سرزنش می کرد فایده نداشت.باید تمام نیرویش را صرف به دست آوردن دوباره اش می کرد.هر چند می دانست غرور و
لجبازی های بی موقع اش و عصبانیت های گاه و بی گاهش به جای آنکه او را به خود نزدیک کند برعکس آلما را دور و دورتر می کرد.آهی
کشید و به او که خرامان خرامان راه می رفت نگاه کرد.تا بلاخره آلما،مادرش و شهین از مردها جدا شدند و به قسمت خود رفتند....آلما با
دیدن فرشته دستی برایش تکان داد.فرشته به سویش آمد و خوش آمد گفت.آلما چشمکی زد و گفت:عجب تیکه ایی شدی ..بخورمت.
romangram.com | @romangram_com