#در_تمنای_توام_پارت_73
را در این سیاهی شب می خواست.از وقتی که رفته بود درست یک ماه و 10 روز بود که او را ندیده بود.در این بین
قلب کوچکش بی قرار و عاشق در سینه می کوفت و لحظه شماری می کرد.آهی کشید و فکر کرد کاش با عمویش به
اصفهان نرفته بود.تا حداقل این 10 روز دیدن را از خود محروم نمی کرد.دل نگران بود.حاضر بود بمیرد اما نکیسا
از این ماموریت که نمی دانست چیست؟سالم به خانه برگردد.چشم از آسمان برگرفت و به حیاط دوخت.یک لحظه سایه
مردی را دید.چشمانش را تنگتر کرد تا بهتر ببیند.بله درست دیده بود.مردی با ساکی که در دست داشت با احتیاط و
آرام به سوی ساختمان می آمد
.یک لحظه ترسید نکند دزدی باشد.با آن ساک شکش به یقین تبدیل شد.باید به داییش خبر
می داد.با عجله از اتاقش خارج شد.از راه پله پایین آمد که دزد را دید که داخل شد.با تعجب گفت:
-در چرا باز بود؟!
اما آن لحظه آنقدر ترسیده بود که به جای هر فکری خواست داد بزند که دزد در مقابل چشمانش غیب شد.با تعجب در
آن تاریکی چشم چرخاند تا او را پیدا کند که ناگهان دستی روی دهانش قرار گرفت.از ترس نفسش بند آمد.اما صدایی
که همه آرامش را در وجودش تزریق کرد کنار گوشش گفت:نترس منم داد نزن.
آلما به سویش چرخید،لبخندی زیبا و خاص روی چهره به سیاهی نشسته نکیسا جا خوش کرده بود.آلما فورا موقعیت را
سنجید اخم کرد و گفت:نمی تونستی دزدکی نیای؟زهرترک شدم.
نکیسا مهربانانه گفت:فکر نمی کردم خانوم تا این موقع شب بیداره.و گرنه یه فکر دیگه می کردم.
آلما نفسش را به شدت بیرون داد و گفت:بهتره همیشه همه موارد رو بسنجی.
نکیسا دستاش را مطیعانه بالا برد و گفت:چشم،واسه دفعه های بعد.
آلما متعجب از حرکات مهربانانه او گفت:خیلی خب،شب بخیر
نکیسا از رفتار سرد آلما بعد از یک ماه و چند روز ندیدن و دلتنگی متعجب و ناراحت شد اما آنقدر خسته بود که نه
حوصله کل کل داشت و نه حرف اضافه دیگری.پس ساک کوچکش را برداشت و به اتاقش رفت تا خواب را مهمان
چشمان بی قرارش کند.
**********
شکوفه صورت نکیسا را ب*و*سه باران کرد و با دلتنگی گفت:خداروشکر که برگشتی،نمی دونی چقد دلتنگ و نگران بودیم.
نکیسا لبخندی زد و گفت:قربون نگرانیت بشم من،حالا که سالم و صحیح پیشتم.
ساسان گفت:مامانت زیادی نگرانه.
شکوفه پشت چشمی نازک کرد و گفت:حالا نه که تو اصلا نگران نبودی؟
نکیسا خندید و کنار پدرش نشست و گفت:من مخلص هر دوتون هستم.
آلما زیر چشمی به نکیسا نگاه کرد که نکیسا شیطنت آمیز با نگاهش غافلگیرش کرد.با این کار آلما اخم هایش را درهم
کشید و توجه اش را به تلویزیون داد.که گوشیش زنگ خورد.نام کیان روی گوشیش خاموش و روشن می شد.دکمه پاسخ را زد و گفت:بله.
romangram.com | @romangram_com