#در_تمنای_توام_پارت_69


آلما متعجب پرسید:کدوم وسایل؟!

کیان نیش خندی زد و گفت:نکته انحرافی بیرون رفتنمون بود.

آلما با خنده گفت:خدا شفات بده کیان.

کیان دستانش را به سوی بالا گرفت و گفت:الهی آمین.

*********

هوای دلچسپ بهاری،ساحل آرام،غروب قرمز رنگ خورشید آلما را به خلسه برد.چقدر دلش می خواست فقط یک بار

در این فضای معطر عاشقانه نکیسا را در کنارش داشت.اما واقعیت چون خنجری به قلبش فشار می آورد.مثل همه ی

هیچ وقتها...چشم از غروب دل انگیز خورشید گرفت و به بقیه که شاد و خندان مشغول تخمه خوردن و حرف زدن

بودند نگاه کرد و در دل آرزو کرد که ای کاش می توانست دمی مانند آنها می بود.و افکار نکیسا،عشق نکیسا،بودنهای

نکیسا و هر چیزی که به او مربوط می شد .آزارش نمی داد.اما برای آنکه در آن جمع احساس غریبگی نکند همرنگ

آنها شد.خندید و حرف زد اما نه از ته دل.تمام دلش در تکاپو بود.هیچ خبری از نکیسا نداشت.و این موضوع به شدت

آزارش می داد.همیشه از ماموریت رفتن های نکیسا بدش می آمد.چون می ترسید بلایی سرش بیاید.هر چند این تجربه

را داشت و نکیسا در یکی از ماموریت هایش وقتی برگشت که یکی از دستهایش شکسته بود.با یادآوری این موضوع

ترسش بیشتر شد.اما باز هم به روی خود نیاورد و به بقیه گوش داد....شام را کنار دریا خوردند و برگشتند.کیان اول

سیما را رساند و بعد آلما و شقایق را به خانه خودشان برد.آلما با ظاهری آرام اما درونی پر از استرس به اتاق شقایق

رفت و تا نیمه های شب به نکیسا فک کرد تا بلاخره خوابش برد.

**********

فصل پونزدهم

همین که استاد اسمهایشان را برای تحقیق گروهی خواند ناخودآگاه نگاهش به چهره شاد سام افتاد.از اینکه با سام یک

گروه شده بود تا روی تحقیقشان کار کنند هیچ حسی نداشت اما شادی سام را هم درک نمی کرد.بیتا آرام کنار گوشش

گفت:ببین پورکرمی چه عشقی می کنه.

-دیدمش.

-نکفتم گلوش گیر کرده پیشت.

-شروع نکن توروخدا

-خیلی خب تو هم برج زهرمار

کلاس که تمام شد سام فورا خودش را به آلما رساند و گفت:سلام خانوم شکیبی.

-سلام

-خوشحالم تو یه گروهیم،می خواستم بپرسم تحقیق و از کی شروع کنیم؟

-نمی دونم هر وقت تونستیم.حالا که عجله ای نیست.تا آخر ترم یک ماه ونیم وقت هست.

romangram.com | @romangram_com