#در_تمنای_توام_پارت_67


زری دکمه را زد در را باز کرد.چند دقیقه بعد آلما و سیما داشتند روب*و*سی می کردند.آلما،بیتا و سیما را به هم معرفی

کرد.سیما روبروی آنها نشست و گفت:دیروز از مامان شنیدم که اومدی گفتم بیام ببینمت.

-ممنون عزیزم خیلی خوشحال شدم.

طولی نکشید که هر سه آنقدر گرم صحبت بودند که زمان را فراموش کردند.بیتا به ساعت نگاه کرد و گفت:وای خدا

ساعت12شد.امروز روزبه میاد دنبالم بریم بیرون غذا بخوریم.

آلما گفت:بابا یه امروز مهمون من باش.

-یه روز دیگه.امروز به روزبه قول دادم

-باشه پس سلام برسون

بیتا با سیما و آلما خداحافظی کرد و رفت.سیما هم پشت سر بیتا بلند شد که آلما پرسید:تو دیگه کجا؟

-منم برم آلما جون.سر ظهره عزیزم

-امکان نداره بزارم بری،زنگ بزن مامانت بگو ناهار اینجایی.

-باشه یه وقت دیگه آلما جون.

-اصلا حرفشم نزن

سیما لبخندی زد و گفت:خیلی خب می مونم.

-حالا شد.بیا بریم تو حیاط یه دوری بزنیم،حیفه هوا به این خوبی رو از دست داد.

سیما با آلما به حیاط رفتند.سیما با همه ی وجودش نفسش را با بوی خوش گلهای بهاری پر کرد و گفت:

-اینجا خیلی خوشگله.گلای فصلی حیاطتونو خیلی خوشگل کرده.

-آره دست کاره خودمو دایی.

-اوه چه خوش سلیقه!

سیما روی تاب نشست و گفت:راستی آقا نکیسا کجاست؟

آلما بی خیال گفت:رفته ماموریت.

سیما با دلسوزی گفت:آخی،طفلی همش کارو ماموریته.

آلما انگار نکته ایی را گرفته باشد با اخم گفت:دلسوزی نداره خب کارش همینه.

-وا آلما چطور دلت میاد؟

-خب تو چرا اینقد دل می سوزونی؟

سیما از حرف آلما جا خورد با عجله گفت:نه،هیچی همین جوری یه چیزی پرسیدم.

آلما مشکوکانه نگاهش کرد اما حرفی نزد.اما دلسوزی سیما و شاید توجه اش او را عصبی کرده بود.با اخم گفت:بیا

بریم ناهار.

سیما از روی تاب بلند شد که در حیاط باز شد و قامت کیان نمایان شد.آلما با دیدنش لبخند زد و گفت:

romangram.com | @romangram_com