#در_تمنای_توام_پارت_57


زهرا فورا گفت:نه عزیزم خسته ایی داره از صورتت می باره،برو استراحت کن یه چرتی بزن حالا حالاها که ما

هستیم.

بهروز از خدا خواسته گفت:باشه چشم پس فعلا با اجازه.

بهروز رفت و بقیه باز مشغول حرفها و کارهای خود شدند.

*********

بهنام(پسر کوچک کرامت) بعد از سلام و احوالپرسی از خاله و شوهر خاله اش به سوی دخترها چرخید.با فرشته

به گرمی دست داد و کمی سربه سرش گذاشت.اما همین که به فرزانه رسید نگاهش گرمتر شد.لبخنذی زیبا

روی لب نشاند و به آرامی گفت:چطوری خانمی؟

با اینکه صدای بهنام آرام بود اما آلما شنید و به صورت گلگون فرزانه و محبت عیان بهنام که در چهره اش دو دو می

زد نگاه کرد و حدس می زد که ماجرای احساسی بین آن دو است.بهنام بعد از پچ پچی با فرزانه با آلما به گرمی

احوالپرسی کرد و اصلا توجه نکرد که آلما به سردی برخورد کرده است.با آمدن بهنام بهروز هم بعد از استراحت به

جمع پیوست.شام در جمعی شاد و خندان خورده شد.....تا نیمه های شب گذشته بود که همگی عزم خوابیدن

کردند.دخترها در یک اتاق،شاپور و همسرش در اتاق دیگری خوابیدند.

*********

فرشته با هیجان گفت:من میگم بریم انقلاب،سی و سه پل یکم خرید کنیم.

فرزانه با اعتراض گفت:نه بریم میدون امام.

زهرا گفت: نه حرف تو نه حرف تو فرشته خانم،میریم چهل ستون بعدم باغ گلها.

فرشته اخم هایش را درهم کشید و گفت:بدجنسا

بهروز خندید و گفت:هی دماغو قهر نکن عصر خودم می برمت.

لبخندی زیبا روی چهره ی بانمک فرشته نشست.با شوق گفت:راست میگی؟

بهروز سرش را تکان داد.شاپور با لبخند گفت:حالا که راضی شدی پاشو برو لباستو عوض کن.چون تو دیرتر از همه

حاضر میشی.

فرشته برعکس گفته شاپور آنقدر هیجان داشت که زودتر از همگی حاضر شد.و بقیه از دیدن او متعجب

شدند.بهروز پشت ماشین نشست.همه دخترها با او و بقیه با ماشین شاپور به سوی چهل ستون رفتند.جلوی در

ورودی بهروز بلیط ها را تهیه کرد.آلما که برای اولین بار آمده بود با دقت و کنجکاوی به همه چیز می نگریست و

گاهی از دیدن آن همه زیبایی بسیار هیجان زده می شد.

بعد از چهل ستون به باغ گلها رفتند.آلما حتی در باورش هم این همه زیبایی

یک جا نمی گنجید.انواع و اقسام گلها و کاکتوس ها و دختان بلوط و حتی چند

مرغابی وسط برکه ایی کوچک که وسط باغ بود می چرخیدند و ماهی های

romangram.com | @romangram_com