#در_تمنای_توام_پارت_55


کنجکاوی بود که او را به سوی آلما ترغیب می کرد.....طولی نکشید که اتومبیل شاپورپیدار شد.و آلما از خانه بیرون رفت سوار اتومبیل شد و حرکت

کردند.نکیسا پشت سرشان رفت اما بلاخره مسیرش را تغییر داد و به سرکار رفت اما احساس می کرد تمام فکر و دلش پیش آلما باقی مانده.

***********

فصل سیزدهم

خسته چشمانش را گشود.شاپور با لبخند از آینه نگاهش کرد و گفت:وقت بخیر دخترم خوب خوابیدی؟

آلما متقابلا لبخند زد و گفت:بله،ممنون عموجون،کجاییم؟

-هنوز نرسیدیم عموجان.می خوام وایسم برا ناهار

فرشته عجولانه گفت:وای گل گفتی بابا مردیم از گشنگی.

زهرا لبخند زد وگفت:خوبه کلی تنقلات خوردی از وقتی حرکت کردیم.

فرزانه خندید و گفت:اینا که فرشته رو سیر نمی کنه.

همگی لبخند زدند.شاپور جلوی یک رستوران بین راهی توقف کرد.همگی پیاده شدند.به رستوران رفتند.بعد از صرف ناهار فرشته کمی تنقلات از مغازه کنار

رستوران خرید و آخر از بقیه سوار شد و رفتند.حدود ساعت 6 بود که به اصفهان رسیدند.همین که شاپور جلوی خانه ایی زیبا توقف کرد.آلما کنجکاوانه به

خانه نگاه کرد.فرشته زودتر از همه پیاده شد و زنگ آیفون را به صدا در آورد.طولی نکشید که در باز شد.شاپور اتومبیل را داخل برد.آلما با فرزانه همقدم

شد.جلوی ساختمان خانواده فاطمه(خاله فرزانه و فرشته) به پیشوازشان آمد.آلما کنجکاوانه به خانواده فاطمه نگریست.شاید 6 ساله بود که یک بار این

خانواده را خانه ی عمویش دیده بود.فاطمه به همراه همسرش با محبت و گرمی با خانواده شاپور سلام و احوالپرسی کردند.فاطمه با دیدن آلما با گرمی و

لبخند نگاهش کرد و رو به زهرا گفت:زهرا این خانم خوشگل دختر سوسن خدا بیامرز نیست؟

زهرا سرش را تکان داد و گفت:چرا آلماس.

فاطمه به گرمی ب*غ*لش کرد و گفت:ماشالله چقد بزرگ و خوشگل شدی.من وقتی 6 سالت بود دیدمت.

فاطمه از او جدا شد آلما لبخند زد و گفت:نظر لطفتونه.بله منم شما رو یادمه.

کرامت(همسر فاطمه)با لبخند گفت:خیلی خوش اومدی دخترم.حالا بفرمایین داخل هوا سرده.

همگی داخل شدند که شاپور گفت:یه چند روزیه هوا سرد شده.بوشهرم همین جوری بود.

کرامت گفت:آره شهر کرد که سفید پوش شده.همه جاش برفه.سرماش به اصفهانم رسیده.

فرزانه و فرشته همان موقع پای بخاری گازی نشستند.آلما هم کنارشان قرار گرفت.زهرا رو به خواهرش پرسید:پس بچه ها کجان؟

فاطمه گفت:بهروز با دوستاش رفته کوه،دیگه الاناس که باید پیدایش بشه.بهنامم تو طلا فروشیه..سرش حسابی گرمه.

زهرا پرسید:بهروز مگه آموزشگاهش نمیره؟

فاطمه جواب داد :نه دیگه چند روزمونده به عید تعطیل کرد.

فاطمه به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را بیاورد.شاپور و کرامت مشغول صحبت بودند.فاطمه خیلی تند و فرز وسایل را روی میز چید.بعد از تعارف به

دخترها کنار خواهرش نشست و مشغول صحبت شد.شاید حدود یک ساعت از آمدن مهمانان نگذشته بود که صدای در توجه همه را جلب کرد.فاطمه با

لبخند بلند شد و گفت:حتما بهروزه.

romangram.com | @romangram_com