#در_تمنای_توام_پارت_35


شکوفه خندید و گفت:برین اینقد وراجی نکنین هزارتا کار دارم.

بیتا سرخوش بالا آمد و با آلما وارد اتاق شد.سویچ ماشین آلما را روی میز نهاد و گفت:

-اینم سویچ ماشین خوشگلت.ماشینتم تو پارکینگ جاش امنه.

-قابلی نداشت گلی خانم.

-قربونت عزیزم

-خب تعریف کن چطوری النازو بردی تو خونه؟

بیتا اخم کرد و گفت:ای خدا لعنت کنه این النازو که کم مونده بود پلیسا بگیرنون آبرومون بره....دیشب بردمش خونشون.کلید خونه رو از کیفش درآوردم و با

هزار زحمت بردمش داخل.یه جوری بی سروصدا بردمش داخل که خدارشکر خاله نفهمید.از همون جا هم مثل قرقی برگشتم خونه.حالا مصیبت اینه که

سیم و جیم های مامان شروع شد.کجا رفتی؟چرا اینقد با آلما عجله داشتین؟و هزار تا چیز دیگه.با مکافات از دستش دررفتم و کپه ی مرگمو گذاشتم .از بس

دست این دختره حرص خوردم نصفم آب شد.

آلما خندید و گفت:فعلا که هیکلت همونه.

-کم نمک بریز نمکدون.

-خیلی خب پاچه نگیر بگو چطور از تو اون خونه اومدین بیرون؟

بیتا خود را روی تخت ولو کرد در حالی که دست راستش را زیرسرش ستون می کرد گفت:دیشب از تو که جدا شدم رفتم کل سالنو گشتم.دیدم از الناز

خبری نیست.رفتم طبقه بالا.چند تا اتاق بود.در هر اتاقی رو باز کردم یه صحنه هایی دیدم که ترجیح میدم اصلا نگمش.تا بلاخره النازو تو یه اتاق دیدم که رو

تخت افتاده.خوابه یا بیهوش دیگه نفهمیدم.با هزار زور زیر ب*غ*لشو گرفتم آوردمش بیرون. که یه لندهور جلوم سبز شد.هر کاری می کردم کنار نمی

رفت.شوخیش گرفته بود.هی اذیت می کرد.منم که الناز ب*غ*لم بود نمی تونستم کاری کنم.هر چی داد و بیداد کردم هم کسی کمکی نکرد.البته اگه با اون

سروصدا کسی صدای منو شنیده باشه.مردک هم بدجور م*س*ت بود.از صد فرسخیشم میشد بوی زهرماری که خورده بود رو فهمید.خلاصه ناچارا النازو دراز

کردم کف راهرو با مرده گلاویز شدم.خداروشکر م*س*ت بود زیاد زوری نداشت.تا می خورد زدمش.همین که افتاد زمین النازو ب*غ*ل کردم اومدم برم که پامو

گرفت.با الناز افتادم روی زمین.طفلک الناز با اینکه حقش بود اما بد خورد زمین.یه صدای آهم ازش شنیدم.اما اگه بدونی کاردم می زدی خونم نمی یومد.بلند

شدم و با لگد افتادم به جونه مرده که باز پامو گرفت انداختم زمین یهو خودشو کشید روم.داشت حالم بد می شد که از قضا نکیسا رسید برا اولین بار تو

عمرم از دیدنش اینقد خوشحال شدم که فقط می خواستم ماچش کنم.منو از دست اون مردیکه م*س*ت نجات داد.صورتش سرخ بود معلوم بود خیلی

عصبانیه.گفت:آلما رو فرستادم بیرون شمام زود برین الان پلیسا می رسن.

همین که گفت پلیسا خیلی ترسیدم.زیر ب*غ*ل النازو گرفتم و با نکیسا آوردیمش پایین.از اونجا که می دونستم الان کلی فکر ناجور کرده و احتمالا یه آش

درست و حسابی امشب برات می پزه گفتم قضیه رو بگم تا بیخ پیدا نکنه.واسه همین کل ماجرا رو گفتم.دیدم سرخ شدم اما نه از عصبانیت از خجالت.یهو

گفت:دستم بشکنه.متعجب نگاش کردم گفت:لطفا برین وقت کمه.دیه بقیه شم می دونی.....میگم نکیسا که چیزی بهت نگفت؟دعوایی پیش نیومد؟

آلما سرش را به نشانه نه تکان داد و گفت:نه،اصلا حرف نزدیم.

-پلیسا کی رسیدن؟

-دقیقا همین که رفتین اونام رسیدن.

romangram.com | @romangram_com