#در_تمنای_توام_پارت_32


لباسش رفت و گفت:

-آلما باید بریم دخترخاله م انگار تو دردسره.تا من حاضر میشم برو ماشینو روشن کن.

-نمی خوای به مامانت اینا بگی؟

-نه اصلا رفتی پایین هیچ توضیحی نده.

آلما به سرعت از پله ها پایین رفت.ثریا با تعجب گفت:آلما جان اتفاقی افتاده؟

آلما لبخندی بی معنی به رویش زد و گفت:نه هیچ اتفاقی! تولد یکی از بچه هاس.خیلی دیر شده از بس بیتا لفتش داد.بخاطر همین یکم عجله دارم.

ثریا مشکوکانه نگاهش کرد انگار که حرفش را باور نکرده اما با این حال گفت:

-باشه بسلامت.

پشت سر آلما بیتا آمد اما او هم هیچ توضیحی نداد.فقط صورت مادرش را ب*و*سید و به آلما پیوست.وقتی سوار اتومبیل شدند آدرسی جلوی آلما نهاد و

گفت:فقط سریع برو به این آدرس.

آلما ماشین را روشن کرد و به سرعت حرکت کرد و پرسید :چی شده بیتا؟

بیتا با حرص گفت:الناز بیشعور رفته به یکی از این پارتیا.معلوم نی چی بهش دادن خورده حالش بد شده.دوستش زنگ زد بهم گفت بیام جمعش کنم.توروخدا

می بینی هروقت تو دردسر می افته به من بدبخت زنگ می زنه.

-فعلا مهم سلامتیشه.نکنه اتفاقی افتاده براش؟

-نمی دونم خیلی نگرانم براش.خاک تو سرش هزار دفعه گفتم این پارتیای مختلط جای تو نیست نرو باز گوش نمی کرد.با اون دوست خرش می رفت.

-حالا موقعه سرزنش نیست انگار رسیدیم.

آلما به کوچه ایی بن بست رسید.خانه ایی بزرگ روبرویشان بود.بیتا گفت:خودشه.

هردو پیاده شدند.بیتا زنگ زد.بعد از چند دقیقه پسر جوانی با صدایی خمار گفت:بله.

بیتا با خشم گفت:اومدیم دنبال الناز.

-آها بیا تو.

در با صدای تیکی باز شد.هر دو با هم داخل شدند.ترس تمام وجود آلما را فراگرفت.حیاط پر از درخت و تاریک بود.در عوض صدای موزیک بلند و وحشتناکی از

ساختمان بزرگ و بسیار زیبایی روبرویشان می آمد.جلوی در ساختمان که رسیدند از دیدن دختر و پسر جوانی که در عالم م*س*تی در حال ب*و*سیدن همدیگر

بودند چندششان شد.در را باز کردند و داخل شدند.آلما از دیدن آن جمعیت که با طرز فجیعی در آ*غ*و*شش یکدیگر می ر*ق*صیدند متعجب شد.دست بیشرشان

پیک های م*ش*ر*و*ب بود.دود سیگار فضا را پر کرده بود.از راحتی بیش از حد دختران و پسران جوان که درهم می لولیدند احساس بیزاری کرد.بیتا که حال خراب

آلما را دید گفت:

-تو همین جا بمون.میرم النازو بین این گله ی و*ح*ش*ی پیدا کنم.اگه کسی طرفت اومد اصلا توجه نکن و خودتو کنار بکش.

آلما سرش را تکان داد و مظلومانه گوشه ایی ایستاد. مشغول تماشا شد.اما انگار اصلا در امان نبود.چون همان لحظه پسر جوانی در حالی که تلوتلو می

خورد به او نزدیک شد.پیک ش*ر*ا*بی در دستش بود.و لبخندی زشت که انگار حیف آن صورت زیبا بود روی لبهایش کاشته شده بود.پسر جوان که معلوم بود

بیشتر از 21،22 نیست جلوتر آمد و گفت:نبینم جوجو به این خوشگلی تنهاس؟

romangram.com | @romangram_com