#در_تمنای_توام_پارت_3
-حالا چیکار کنیم؟ بیکاریم.
-بزن بریم پاساژگردی،بعدم برم تعمیرگاه ببینم ماشینم درست نشده،کف کردم از بی ماشینی!
-آره واقعا! تو ماشین نداشته باشی منم لنگم!
-روتو برم دختر به سنگ پا گفتی زکی.
بیتا خندید و گفت:چاکرتیم دادا!
-منظورت آبجی بود دیگه؟
-آ، قربون آدم چیزفهم،به چه سرعتی آی کیوت می گیره؟!
آلما از لحن او خندید و گفت:بیا بریم اینقد داش داتی نیا واسه من!
چند قدمی نرفته بودند که با سام برخوردند.سام پسری قد بلند با پوستی سفید و چشمانی درشت عسلی رنگ.در کل جذاب بود اما نمی شد گفت که زیباست.
او سرگرد نیروی انتظامی بود اما چون به روانشناسی علاقه زیادی داشت در حین کارکردنش دانشگاه هم می آمد.سام با دیدن دختر ها لبخند زد و سلام کرد و
گفت:خبرها بهتون رسید خانما؟
آلما نگاهش کرد و گفت:بله ممنون اما کاش همون دیشب خبر می دادین که دیگه الان نیایم دانشگاه؛بی خود وقتمون تلف شد.
-معذرت می خوام اما من هیچ شماره تماسی از شما نداشتم.
-بله متوجهم،بهرحال ممنون دیگه با اجازه.
سام مودبانه خود را کنار کشید و خداحافظی کرد .بیتا گفت:
-وای ادبش منو کشته،خیلی باشخصیته.
-مبارکه صاحبش.
بیتا در کنار آلما قدم برداشت کفت:خدایی خیلی تو دلبروه،من که دربست عاشقشم.
آلما با غم لبخندی زد و گفت:پسر خوبیه.
بیتا متوجه لحن غم دار او شد و گفت:باز این پسره جوعلق زده تو پرت؟
-نه، فقط نمی دونم چرا دلم دست از سرش بر نمی داره؟ کلافه شدم بیتا.
-من واقعا موندم تو چطور عاشق نکیسا شدی؟ اینی که من دیدم با یه تن عسلم نمی شه خورد .خیلی اخموئه.اما خدایی خیلی جیگره.دست این
پورکرمی رو هم از پشت بسته تو خوشگلی و جذابیت.
-کاش به جای این خوشگلی یه کم از غرورش کم می شد.اطرافیانشو می دید.
-آها اطرافیان توی دیگه؟
-بیتا الان وقت شوخی کردنه؟
-آخه موندم این آدمه که تو اینقد هلاکشی؟ اون بزور جوابتو میده اونوقت تو داری براش بال بال می زنی.
-بیتا چی میگی تو؟ فکر می کنی این احساس مال یکی دو روزه که به راحتی بزارمش کنار؟من از وقتی که فقط 8 سالم بود و پامو خونه دایی گذاشتم دل
بسته اش شدم.نمی دونم چرا؟ اما خیلی دوسش دارم دست خودم نیست.
romangram.com | @romangram_com