#در_تمنای_توام_پارت_20


شقایق فورا گفت:خیلی هم دلت بخواد.

آلما نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:الاناس که پیداش بشه.

کیان گفت:تا اون بیاد ما رفتیم،پاشو زنگ بزن ببین کجاست؟نه اصلا ولش کن خودم زنگ می زنم.

کیان گوشی را از جبیش درآورد و شماره نکیسا را گرفت.بعد از چند دقیقه گفت:سلام پسر خوبی؟

.....................

-بابا کجایی؟ بیا دیگه من که کف کردم از تنهایی.

.....................

-خودمونیم.حوصله م سر رفت.

.....................

-آره خودتو زود برسون.

..........................

-قربونت سه سوته اومدیا.

......................

-خداحافظ

آلما کنجکاو پرسید:کجا بود؟

-تو راهه داره میاد......نکیسا روزای تعطیل هم میره کار؟

-نه،این سری یه پرونده مهم داره خیلی درگیره واسه همین روزای تعطیل هم میره.

طولی نکشید که نکیسا پیدایش شد.آلما با لبخند به استقبالش رفت.اما نکیسا فقط یک سلام خشک و خالی جوابش را داد و بی توجه به او با کیان و بقیه

مشغول سلام و احوالپرسی شد.باز بغض چنگ انداز گلویش شد.چندین بار آب دهانش را قورت داد تا گریه اش نگیرد.کیان نگاهی به آلما انداخت از دیدن

چهره ناراحت او اخم هایش را درهم کشید.کنجکاوانه بلند شد و به سوی آلما رفت.کنارش نشست و مهربانانه گفت:

-اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحتی؟

آلما غمگینانه لبخندی زد و گفت:نه خوبم چرا این فکرو می کنی؟

- به من دروغ نگو آلما،هر کی تو رو نشناسه من تو رو می شناسم......به خاطر رفتار نکیساس

آلما با این حرف با عجله بلند شد و گفت:باید برم به زری جون کمک کنم میز ناهارخوری رو آماده کنه.

کیان به رفتن او نگریست لحظه ایی برگشت و به چهره بی تفاوت نکیسا نگاه کرد که خونسردانه مشغول صحبت کردن با شقایق بود کلافه بلند شد و به

دنبال آلما رفت آلما مشغول کمک به زری بود .کیان به چهارچوب آشپزخانه تکیه داد.دست به سینه به آلما خیره شد و گفت:

-چرا ازم فرار می کنی؟

-من که گفتم چیزی نیست.

-چرا یه چیزی هست که تو داری پنهون می کنی.

romangram.com | @romangram_com