#در_تمنای_توام_پارت_192


آلما روی پای نکیسا جا به جا شد و گفت:خب جوابت تغییر کرده.

لبخندی به زیبایی رنگین کمان بعد از باران بهاری روی لب های نکیسا نشست.با شیطنت زیر گوش آلما زمزمه کرد:می دونستم دوسم داری!

آلما لبخندی به اعتماد به نفس او زد.کاش فقط دوستش داشت.دیوانه ی این مرد مغرور بود.نکیسا موهای شب رنگش را از روی صورت آلما کنار زد و گفت:

-همیشه می دونستم دوسم داری.اما....

آلما انگشت روی لب او گذاشت و گفت:هیس نگو..خودم می دونم چقد ازم متنفر بودی..یادآوریش اذیتم می کنه.

نکیسا کنار گوش آلما گفت:دیوونه ام کردی دختر، عاشقم کردی...

نفس های داغ نکیسا او را سرخوش کرد.زیر لب گفت:من عاشقت ترم آقای مغرور.

نکسا به چشمان آلما زل زد و گفت:همیشه عاشق تر بودی اما نه الان دیگه....

آلما با خجالت از روی پای نکیسا بلند شد و گفت:باید بری بخوابی فقط 3 ساعت تا 5 مونده.

نکسا م*س*تاصل نگاهش کرد و گفت:میشه من اینجا بخوابم؟

محرم بودند یا نه؟ مهم نبود.فقط می دانست آنقدر به این مردی که حالا مطمئن بود تا چند مدت دیگر همسرش می شود اطمینان داشت که بودنش هیچ خطری

نداشت.با لبخند سری تکان داد.آلما روی تختش دراز کشید.خود را کمی عقب کشید تا جای نکیسا هم باز شود.نکیسا کنارش دراز کشید و گفت:

-حسودیم میشه وقتی مردای دیگه نزدیکتن.

آلما ریز خندید و گفت:خب خداروشکر حسودیت شد.منو بگو که عاشقاتو چیکار کردم.

نکیسا با خنده به سویش چرخید و گفت:آمارشونو دارم.از اونجا که قبلا قصدم ازدواج نبود وقتی هر کدوم یه جوری می رفتن ازت ممنونم می شدم.اما خب هیچی

بهت نمی گفتم.

آلما با مشت به بازویش زد و گفت:بچه پرو.

آلما آنقدر شیرین بود که نکیسا بدون آنکه مقاوت کند ناگهان روی آلما خیمه زد.دستانش را ستون بدنش کرد.در چشمان آلما زل زد و گفت:

-مثله یه افسونگری.چند مدته مقاومت جلوی تو برام سخته.

آلما لبخند زد و گفت:می دونم فرار کردن از دست تو محاله.

نکیسا خندید و گفت:خوبه خودت می دونی.

نکیسا خم شد پیشانی آلما را ب*و*سید و گفت:خیلی دوستت دارم آلما....

چشمان آلما می خندید.چقدر احساس سرخوشی می کرد.نکیسا چشمان سیاه رنگ محبوبش را ب*و*سید و زمزمه کرد:

-چقد خوشحالم این چشما مال من شدن.

خیره به لبهای آلما گفت: داغون می شم میمیرم اگه یکی غیر از من بهت دست بزنه.

آشتی لب هایشان پیوند دل هایشان شد.بلاخره ب*و*سه ایی بدون غرور و از سر عشق!

گرمی لب های نکیسا هدیه شد به لب های بی قرار آلمایی که ل*ذ*ت این گرمی را نمی توانست از دست دهد.لب هایشان که جدا شد نکیسا او را در آ*غ*و*ش کشید

و گفت:مامان نگرانمون بود.ازم قول گرفت تا برن دبی و بیان جواب بله رو ازت بگیرم.

آلما سرش را روی سینه ی نکیسا گذاشت و گفت:فقط چند ساعت بعد از رفتنشون موفق شدی.

romangram.com | @romangram_com