#در_تمنای_توام_پارت_190
افسوس از این فریب هفت رنگ...
مردم تا تو ما شوی...
شوی همان غرور پرفراز..
اما نشد...
دل شکست و ما شدیم...بی تو بی من....
ترک خورد جام عاشقی اگر...
رخصت عاشقی می بود...
چشمانش را روی هم گذاشت و زیر لب گفت:می دونم اتفاقی نمی افته.من تو رو می شناسم.اونقد شجاع هستی که بازم برام بمونی...
لبخندی که بدتر از همه ی نگرانی های عالم بود روی لبش نشاند و سعی کرد با آرامش بخوابد.اما هنوز چشمش گرم نشده بود که صدای در اتاقش ترس را به
جانش انداخت.بی حرکت فقط چشماش را باز کرد.نگاهش که به قامت نکیسا افتاد زبانش بند آمد.نکیسا در اتاقش چه می خواست؟! در آرام بسته شد.
هیچ تکانی نخورد.نکیسا با قدم هایی که محکم بودنش بارها اثبات شده بود به تختش نزدیک شد.
نمی دانست چرا چشمانش را فوری بست تا نکیسا متوجه ی بیداریش نشود.تختش که کمی پایین آمد متوجه شد نکیسا کنارش نشسته.یخ کرد.ضربان قلبش
تند شد.گرمی دستی که موهایش را نوازش کرد از خود بی خودش کرد.این همان نکیسای مغرور چند ساعت پیش بود؟! همان که سردی نگاهش تنش را یخبندان
می کرد؟ صدای نکیسا که آرام زمزمه می کرد قلبش را فرو ریخت.
-نمی دونم قراره چی پیش بیاد؟ حس می کنم رفتن این بارم خیلی متفاوته اما دلمم می زارم پیشت، نگرانتم با اینکه دارم میرم، اما تو برام خوب بمون تا برمو بیام.
لحظه ایی نکیسا سکوت کرد.دست گرم نکیسا روی صورتش نشست.نوازش هایش تنش را گرم می کرد.حس می کرد نفس کم آورده است.ضربان قلبش آنقدر
بلند بود که حتم داشت نکیسا خواهد شنید...اما اصلا از این ضربان و گرمی نمی ترسید.تمام ترسش از رفتن نکیسا بود.دوباره دلشوره جولان داد.
-امشب 3 شبه که بی خوابم کردی دختر، 3 شبه که بالای سرت می شینمو نگات می کنم، 3 شبه که بهت نزدیکمو و دورم.3 شبه که نابودم کردی و من بیشتر
از همیشه می خوامت....تمام این 3 شب تو خوابی و من دارم نگات می کنم که برای خودم جواب بدم کی عاشقت شدم؟
ضربان قلبش به اوج رسید.نکیسایش گفت از عاشقیش! گفت که دل داده به این آلمای ترسیده از رفتنش!
-قاتلم شدی اما بازم بی رحمی کردی، ....دلم می خواست تو بیداری می گفتم اما فکر می کنم هنوز وقت هست...
آلما بغض کرد.اگر نکیسا بیشتر ادامه می داد مطمئنا گریه اش می گرفت.
-با اینکه خداحافظیم تو بیداریت نیست اما خداحافظ عشق من...مواظب خودت باش تا برمی گردم.
آلما طاقتش تمام شده بود.فقط یک حرف دیگر از طرف نکیسا باعث باختش می شد.نکیسا خم شد با تمام احساسش ب*و*سه ی داغی را روی پیشانی محبوبش
نهاد.همین ب*و*سه بی قراری آلمایش شد.هنوز لب هایش از پیشانی آلما جدا نشده بود که دست های آلما دور گردنش حلقه شد.صدای بغض کرده ی آلما را شنید
که کنار گوشش گفت:نرو، تو رو خدا....
لبخندی گرم روی لب هایش نشست.در تمام مدتی که فکر می کرد آلما خواب است حتی حدس هم نزد که ممکن است بیدار باشد و صدایش را بشنود.این دختر
romangram.com | @romangram_com