#در_تمنای_توام_پارت_186
نکیسا لبخند زد در حالی که در دلش غوغایی غریب بر پا بود....
****************
فصل بیست و چهارم
شکوفه را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:زود برگردین..دلم براتون تنگ میشه...
شکوفه کنار گوشش را ب*و*سید و گفت:یه هفته می مونیم.
آلما را از خود جدا کرد و گفت:با دلش راه بیا..آزارش نده...
آلما با سماجتی که برایش عذاب آور بود گفت:من که جوابمو گفتم زن دایی....
-هیس هیچی نگو...می دونم ته دلت این چیزی نیست که داری به زبون میاری اما سعی کن ازش بگذری...
آلما زیر لب باشه ایی گفت و به سوی داییش رفت.ساسان او را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:مواظب خودت باش دخترم...
آلما سرش را تکان داد تا جا را برای نکیسایی که انگار باز کوه غرور شده بود باز کند تا در آ*غ*و*ش پدرش فرو رود.کنار که کشید متوجه کیان شد که کلافه مرتب این
پا و آن پا می شد.به سویش رفت و گفت:کیان دستپاچه ایی، چی شده؟
کیان نگاهش را به آلما دوخت و با غم گفت:داغونم آلما.
آلما متعجب و نگران گفت:چی شده کیان؟! اتفاقی افتاده؟ بین تو و فرشته چیزی پیش اومده؟
نام فرشته باعث شد چهره ی کیان سرخ شود و رگ گردنش بالا بزند.با اخم و جدیت گفت:
-دیگه حتی حرفشم نزن.
آلما متعجب گفت:چی میگی کیان؟ حالت خوبه؟
-آلما داغونم..ازم چیزی نپرس که این یه مورد جز اون چیزای که اصلا در موردش هرگز نمی خوام حرف بزنم.
آلما با تعجبی مضاعف گفت:دیوونم کردی کیان با فرشته به هم زدی؟!
کیان با بی حوصلگی گفت:آره...انگار لیاقت همو ندشتیم.
آلما با جدیت گفت:برام تعریف کن...
صدای زنی که پرواز دبی را اعلام می کرد باعث شد کیان سکوت کند.آلما و بقیه ساسان و شکوفه را بدرقه کردند.وقت برگشت سامان گفت:
-امشب تنهاین شام بیاین خونه.
آلما خواست از داییش تشکر کند که نکیسا با جدیت گفت:باشه عمو جون.
آلما متعجب به نکیسا نگاه کرد که نکیسا با اخم گفت:زود بیا سوار شو.
از فرودگاه که بیرون آمدند کیان جلوی آلما ایستاد و گفت:آلما در مورد این قضیه دیگه حرفی نمی زنم پس نه اصراری کن نه حرفی بزن.
آلما با سماجت گفت:کیان بی خیال نمی شم اگه نگی..
کیان با عصبانیت فریاد کشید:گفتم نمی گم اینقد با اعصاب من بازی نکن لعنتی..
همگی متعجب به آن دو نگاه می کردند.کیان کلافه و عصبی سوار ماشینش شد و رفت.سامان گفت:
-چی شده؟
romangram.com | @romangram_com