#در_تمنای_توام_پارت_18


آلما ریز ریز می خندید.که مهسا چشم غره ایی به او رفت و گفت:تو آدم نمیشی بیتا؟

-خدا خیرت بده،هی می گفتم بابا من فرشته ام نه آدم اما کسی باور نمی کرد خوب شد گفتی حالا همه حرفمو باور می کنن چون تو یکی از کسایی

هستی که اعتراف کردی من آدم نیستم.

آلما بشدت خندید.مهسا هم خندید بیتا گفت:وای خدا اینارو، پاشین بریم آبرومو بردین.

و آن دو را کشان کشان به سر کلاس برد بیتا رو به مهسا گفت:مهسا خبر نداری چرا 2 هفته اس آقای پورکرمی سر کلاس نمیاد؟

-مگه خبر نداری؟ رفته ماموریت هفته دیگه میاد.وقتی داشت با استاد سلیمانی حرف می زد که غیبتاش موجه باشه شنیدم.

آلما با خنده گفت:شنیدی بیتای بی قرار؟

بیتا چشم غره ایی به او رفت و گفت:یعنی چی؟ فقط کنجکاو بودم،یه سوال پرسیدم ببین حرف تو دهن آدم میزاری؟

مهسا لبخند زد و گفت:خیلی خب چه جوشی میشه بچه یه حرفی زد.

آلما نیشگونی از بازوی مهسا گرفت که مهسا گفت:و*ح*ش*ی دست بزن هم که داری.وای به حال اون داماد فلک زده.

آلما شکلکی درآورد و گفت:همینه که هست.

بیتا گفت:خیلی خب برین تو کلاس اینقد شلوغ نکنین.

وارد کلاس که شدند همین که نشستند استاد داخل شد.کلاس با مزه پرانی های بیتا و یکی از پسرها تمام شد.بعد از کلاس آلما بیتا را به خانه رساند و

خود به خانه برگشت وارد خانه که شد از دیدن داییش سامان و خانواده اش خوشحال شد.با همگی سلام و احوالپرسی کرد به اتاقش رفت لباسهایش را

عوض کرد و به جمع پیوست.سامان گفت:دایی پس کو این نامزد فراریت؟

آلما لبخند زد و گفت:شما که بهتر می دونین الان اداره اس.

کیان گفت:گفتم زن گرفته بیشتر می بینیمش

شقایق چشم غره ایی به کیان رفت و گفت:ولش کن حتما دیگه تا ناهار میاد.

شکوفه گفت:بهش گفتم خودشو زود برسونه.

آلما بلند شد و به آشپرخانه رفت تا سری به زری بزند.لبخندی به زری زد و گفت:

-زری خانم کمک نمی خوای؟

زری در حالی که برنج را دم می کرد گفت:کاری نمونده غیر سالاد زحمتشو میکشی؟

-حتما!

فوری از یخچال وسایل را درآورد و مشغول شد در همین حین شقایق داخل شد کنارش نشست و گفت:چیه؟ چرا فرار می کنی؟

-نه بابا، زری خانم دست تنهاس گفتم بد نیست کمکی کنم.

-گفتم شاید از حرف کیان ناراحت شدی.

-نه بابا من از دست داداشیم ناراحت نمیشم.

-حالا که ناراحت نیستی بزار منم کمکت کنم تا هنرمو نشونت بدم.

آلما لبخند زد و گفت: چرا که نه؟!

romangram.com | @romangram_com