#در_تمنای_توام_پارت_179
آلما به زور لبخند زد وگفت:حضور تو هم خوب بود.شب بخیر!
شب بخیرش اعلام خداحافظی برای سیما بود.نگاه از آن دو گرفت و به سوی خانه رفت.نکیسا در را با ریموت باز کرد.ماشین را به پارکینگ برد و در را با ریموت بست.
آلما که از ماشین پیاده شد نکیسا پرسید:مشکلی با سیما داری؟
آلما با حرص و طعنه گفت:منظورت سیما خانومه دیگه؟
نکیسا با تعجب گفت:چه فرقی می کنه؟
آلما دست هایش را مشت کرد و با لج گفت:
-فرقش اینه که اینقد خودمونی نشده که تو خانوم گفتنشو فراموش کنی.
نکیسا موزیانه لبخند زد و گفت: برا من فرقی نداره تو چرا حرص می خوری؟
آلما با کینه نگاهش کرد و بدون توجه به او به سوی ساختمان رفت.نکیسا در حالی که غرق در ل*ذ*ت حسودی آلما شده بود به سویش قدم برداشت.اما قبل از
اینکه به آلما برسد او خود را در اتاقش چپانده بود.نکیسا با لبخند به سوی اتاقش رفت.آلما در حالی که زیر لب بد و بی راه می گفت لباس هایش را کند و کف
اتاق انداخت.از کمدش بلوز و شلواری بیرون آورد و پوشید.صدای در اتاقش او را به سمت در کشاند.آن را باز کرد با دیدن نکیسا بی حوصله گفت:
-بله، کاری داشتی؟
نکیسا بی توجه به او قدمی به جلو نهاد و با این کارش آلما را به سوی داخل اتاق هل داد.آلما متعجب نگاهش کرد.دست نکیسا بلند شد و به سوی موهای باز
شده ی آلما رفت که آلما ترسیده قدمی عقب نهاد و با دستپاچگی گفت:
-چی شده؟ چیک..ار داری...می کنی؟
نکیسا لبخند زد و مچ دست آلما را گرفت او را به سمت خود کشید و آرام گفت:
-وقتی موهات بالای سرت دم اسبی می بندی خیلی خوشگل میشی!
اعتراف به زیبایی آلما چیزی بود که نکیسا به ندرت و یا شاید هیچ وقت آن را به زبان نمی آورد.
گفتن از زیبایی دلی می خواست شیر دل تا دل را بکشاند به ورای خواستن هایی که حرفش که وسط می آید قلب می لرزد و دین می رود از قشنگی گفتنش!
دوباره تن آلما دچار لرز خفیفی شد.نکیسا لبخند زد و گفت:از من نترس!
دست آزادش را در موهای خوش رنگ آلما فرو کرد، مچ دست آلما را رها کرد کش مویی از جیب شلوار گرم کنش بیرون آورد و موهای او را بست و گفت:
-اینجوری بهت میاد!
آلما متعجب نگاهش کرد که نکیسا به سویش خم می شد.نگاه این دختر دیوانه اش می کرد.اختیار از کف می داد.آلما مدهوش ه*و*س خواستن از جایش تکان
نخورد.نکیسا در حالی که خیره ی چشمان او بود زیر لب گفت:
-چشمات دیوونم می کنه.
اما قبل از اینکه لب هایشان دوباره پیوند زنده کنند نکیسا خود را کنار کشید.آلما متعجب و عصبی نگاهش کرد.نکیسا کلافه گفت:
-باید برم.
از آلما رو برگرداند.دستش به سوی دستگیره رفت اما آنقدر مقاومتش در برابر این فرشته ی زیبا کم بود که بدون فکر برگشت آلما را در میان بازوانش غرق کرد
و گرمی لب هایش را به لب های بی قرارتر از خود سپرد.
romangram.com | @romangram_com