#در_تمنای_توام_پارت_169


صورت کیان پر از شادی شد.لبخند جان گرفت روی چهره ی جذابش و گفت:

-همین امروز فردا می خوام ازش خواستگاری کنم اگه مثبت باشه بابا اینا رو تو جریان بزارم.

آلما با خوشحالی بلند شد گونه ی کیان را ب*و*سید و گفت:

-خیلی برلت خوشحالم داداشی.ایشالا خوشبخت بشی.

کیان ب*غ*لش کرد و گفت:البته که خوشبخت میشم.

صدای در آنها را از هم جدا کرد.کیان در را باز کرد.زری سینی را جلوی کیان گرفت و گفت:

-بفرمایین!

کیان تشکر کرد.سینی را گرفت و داخل شد.آن را جلوی آلما نهاد که آلما سینی را گرفت و همانطور که روی زمین می نشست سینی را روی زمین نهاد و گفت:

-بیا بشین.من صبحونه نخوردم.

کیان روبرویش روی زمین نشست و گفت:تو چه خبر؟ سفر خوش گذشت؟

آلما زهرخندی زد و گفت:جای شما سبز.

-خب تعریف کن ببینم چی پیش اومده؟....





آلما جرعه ایی از شربتش را به همراه تکه ایی بسکویت نوشید و گفت:چند روز خونه ی عمه شهین بودیم.دو سه روزم رفتیم شمال با دوستم...

کیان متعجب پرسید:کدوم دوستت؟!

-دایانا، تو نمی شناسیش.یکی از دوست های ارومیه اس...یه شبم تهران خونه ی دوست نکیسا بودیم.

اسم نکیسا اخم های کیان را درهم کشید و گفت:تو سفر باهات خوب بود؟ اذیتت نکرد؟

چه اصراری بود که همه متقاعد شوند که نکیسا آزاری به او نرسانده!

لبخند زد و گفت:نه، فقط عاشق شد.

کیان با چشمانی گرد شده گفنت:چی؟! عاشق کی؟! همون دوستت دایانا؟!

آلما به قهقه خندید و گفت:نه بابا، دایانا خودش گرفتار مثلث عشقیشه.....

-پس چی؟ روشن حرفتو بزن.

آلما خندید و با اعتماد به نفس گفت:عاشق من!

حیرت کیان بیشتر شد.ذهنش پرواز کرد به تمام دقایق گذشته، به تمام حرفهای نکیسا و کارهایش. متوجه شده بود نکیسا همان مرد مغرور و عب*و*س قبل نیست

نسبت به آلما سخت گیرتر و کنجکاوتر شده بود.بی تفاوتی را کنار نهاده بود.گاهی از آلما می پرسید.خصوصا وقتی تمام عید آلما اصفهان بود نگرانی و دلتنگی

را در چشمانش خوانده بود.اما باور نداشت مردی را که سنگ می زد بر پیکر عشق و نهی می کرد هر چه مربوط بود به آن!

آلما به قیافه ی مبهوت کیان لبخند زد و گفت:

-باورش همون قد برای تو سخته که برای من!

romangram.com | @romangram_com