#در_تمنای_توام_پارت_145


. دایانا با غرور گفت:ولی هوا یِ ما یه چی دیگه س.

تینا چشمکی زد و گفت:دارمت....

آلما لبخند زد و گفت:اینم بگین که زم*س*تون قندیل می بندین دیگه اما ما هوامون توپه...

نکیسا از جواب آلما لبخند زد.تقریبا می شد گفت ناهار در یک جو صمیمی و پر از خنده صرف شد.بعد از ناهار همگی عزم رفتن کردند.آلما سوار ماشین که شد

گفت:جمع خوبین نه؟

نکیسا جوابی نداد اما از لبخند کمرنگی که روی لب داشت معلوم بود که راضی است....شاید حوالی 12 شب بود بلاخره به ویلایی که دایانا گفته بود رسیدند..

فرزام جلوتر از نکیسا بود. دست را روی بوق نهاد و مرتب صدایش را بلند می کرد.بلاخره مرد تقریبا جوانی در را برایشان باز کرد معلوم بود از اینکه بی موقع از خواب پریده

به شدت ناراحت و عصبانی است اما سکوت کرد و عصبانیتش را مخفی کرد.

دو ماشین داخل شدند.جلوی ویلا ماشینها پارک شد.همگی پیاده شدند.

آوا از ساختمان ویلا بیرون آمد. با دیدن دایانا به سویش رفت. محکم او را در آ*غ*و*ش کشید.و گفت:چطوری عزیزم؟ دلم واست تنگ شده بود.

دایانا با بغض گفت: منم همینطور.

آوا او را از خود جدا کرد و گفت:گریه نکنیا نصف شبی.

- نه بابا، دیوونــــــــــــه.

آوا صورتش را ب*و*سید.برگشت با تعجب به آلما و نکیسا نگاه کر د و به شوخی گفت: میبینم که قشون کشی کردی دایانا معرفی نمی کنی؟

دایانا رو به آلما و نکیسا گفت: آلما جون،دوست عزیزم... نکیسا پسر دایی شون که زحمت کشیدن و تنهام نزاشتن!

دایانا دستش را به طرفِ تینا و فرزام گرفت و ادامه داد:

_تینا رو که یادته آوا جون. اونم فرزامِ . پسرِ خوبیه ها فقط نمیدونم چی شد که این دختره از را به درش کرد.

همه به جز تینا، به این حرفِ دایانا خندیدند.

رو به آوا گفت: این دختر خوبم آوا جونه!

خواست بگوید خواهر ارتام اما پشیمان شد و گفت:

_عشقِ داداشمه.

آوا گفت:خوشبختم..به نظر خیلی خسته می رسین اتاقا اماده اس بریم داخل.

نکیسا مشکوکانه به آوا نگاه کرد.به نظرش این دختر خیلی آشنا می آمد اما نمی دانست که کجا او را دیده است.......

.دخترها در یک اتاق و پسرها در اتاق دیگری خوابیدند همه خسته داخل شدند..........دایانا اما تنها به اتاق آرتام رفت.اتاقی که عطر تن معشوق را یدک می کشید..........

آلما کش و قوسی به بدنش داد.نگاهی به آن دو که هنوز هم خواب بودند کرد و لبخند زد.بلند شد.از اتاق بیرون رفت تا ترتیب صبحانه را بدهد.با کمی گشتن همه چیز

را پیدا کرد.فورا میز صبحانه را چید و خود برای هوا خوری به بیرون رفت.

وقتی برگشت که فقط نکیسا و فرزام مشغول خوردن بودند.با اعتراض گفت: بد نیست منتظر می شدین بقیه هم بیانا!

فرزام با دهانی پر گفت:اونا عین خرس می خوابن حالا حالاها بیدار شدن تو کارشون نیست.

آلما چشم غره ایی رفت و گفت:من میرم بیدارشون می کنم.

romangram.com | @romangram_com