#در_تمنای_توام_پارت_132


مثل زهرهلاهل در افق دلواپسی....

کاش جرعه ایی دل می شدی....

از رنگین کمان پر می شدی....

و می گرفتی دلی از غم را....

اما....

تو هنوز در پی آن کوه بلند....

آن شهر شلوغ...

آن حادثه ی پارک نشین شهری...

کاش می رفتی..

کاش...

صدای شهرام و بهرام که با داد و بیداد و خنده ی م*س*تانه به سوی او می آمدند توجه اش را جلب کرد.شهرام در حالی که چوبی دو شاخه در دستش بود به سوی آلما

آمد.آلما فقط یک لحظه چشمش به چوب افتاد و ناگهان تمام باغ از صدای جیغش پر شد.شهرام و بهرام به ترس او خندیدند.دور چوب مار قهوه ای رنگ براق تقریبا کوچکی

پیچیده بود.جوری که از چوب نمی افتاد اما سرش را به حالت حمله بالا گرفته بود.آلما از ترس ضربان قلبش بالا رفت.لرز گرفت. صورتش سفید شده بود.بهرام با

خنده گفت:آلما چقد تو ترسویی! مار که ترس نداره نگاه کن...

چوب را از شهرام گرفت و به آلما نزدیک کرد.آلما از ترس زیاد از روی تاب به زمین افتاد و بی وقفه جیغ می کشید و گفت:تو رو خدا ازم دورش کنین، تو رو خدا...کمک،

یکی کمکم کنه.

آلما از وقتی یادش می آمد از این موجود خزنده ی بی دست و پا می ترسید.جوری که حتی اگر تصویری هم از مار می دید از ترس صورتش سفید می شد.و حالا این دوقوهای

شیطان بدون اطلاع از ترس آلما برای شوخی داشتند سربه سرش می گذاشتند.شهرام خندید و گفت:آلما زشته چرا داد می زنی؟ آخه این چیه که می ترسی؟

آلما با تهدید گفت:به خدا اگه همین الان نرین بعدا حسابتونو می رسونم.

این حرف باعث شد شهرام چوب را از بهرام بگیرد.داد زد:آلمای ترسو،ترسو!

چوب را به طرف آلما پرت کرد.آلما آنقدر ترسید که خواست فرار کند آنقدر عجله داشت که بدون آنکه متوجه شود همین که خواست بلند شود سرش محکم به تاب فلزی خورد

و بدون آنکه چیزی بفهمد بیهوش روی زمین افتاد.دوقلوها با ترس به آلما نگاه کردند.بهرام فورا به سوی چوب که مار با تقلا در حال جدا کردن خود از آن بود رفت.چوب را برداشت

و از دیوار به بیرون باغ پرت کرد.شهرام روی آلما خم شد.چند بار در صورت آلما زد اما او چشمانش را باز نکرد.با ترس گفت:بهرام چیکار کنیم؟ فک نمی کردم اینقد بترسه.

بهرام چشم غره ایی به او رفت و گفت: همش تقصیر تو بود میرم دنبال مامان اینا.

بهرام به حالت دو ز آن دو جدا شد.نرسیده به بقیه نکیسا را دید که دست دراز کرده بود گیلاس می چید.بهرام نفس زنان کنارش ایستاد و گفت:آلما...اون...

نکیسا به اضطراب

او نگاه کرد متوجه شد مشکلی پیش آمده.احساس ترس کرد و گفت:چی شده؟ اتفاقی برای آلما افتاده؟

بهرام که کمی نفسش جا آمده بود گفت:بیهوش...شده،ته باغه.

نکیسا از این حرف جا خورد و گفت:کجاس؟ نشونم بده.

romangram.com | @romangram_com